نصيحتگوي رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ ميبينم مگر ساغر نميگيرد
ميان گريه ميخندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نميگيرد
چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نميگيرد
سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است
چه سود افسونگري اي دل که در دلبر نميگيرد
من آن آيينه را روزي به دست آرم سکندروار
اگر ميگيرد اين آتش زماني ور نميگيرد
خدا را رحمي اي منعم که درويش سر کويت
دري ديگر نميداند رهي ديگر نميگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نميگيرد