دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نميگيرد
ز هر در ميدهم پندش وليکن در نميگيرد
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو
که نقشي در خيال ما از اين خوشتر نميگيرد
بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين
که فکري در درون ما از اين بهتر نميگيرد
صراحي ميکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نميگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي
که پير مي فروشانش به جامي بر نميگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
که غير از راستي نقشي در آن جوهر نميگيرد
سر و چشمي چنين دلکش تو گويي چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بيمعني مرا در سر نميگيرد