• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (5)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    سلام
    مهتاب کمي فکر کرد و با قيافه اي حق به جانب و با شيطنت گفت: نمي گم که.
    - واسه چي؟ چرا رفتيد پارک؟ خوب مي اومد خونه. تنها بودي که.
    - ببين حرف نکش . نمي خواهم بدوني. اصلا زنونه است . چي کار داري؟
    - يعني من نبايد بدونم زنم داره چي کار مي کنه؟ بگو ديگه کنجکاو شدم.
    - نمي گم. سوپرايزه. چند روز ديگه مي فهمي.
    و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت. اصلا نمي دانست اين کلمات را چرا بر زبان اورد ولي اقلا براي چند روز براي خودش فرصت خريده بود. بايد براي مرتضي کار خاصي مي کرد تا جريان امروز مخفي بماند.
    ...
    مهتاب روي مبل نشسته بود. تمام ديروز و ديشب ذهنش به ماجراي پارک و سوپرايز و هستي و مرتضي و مسعود بود. بايد مناسبتي جور مي کرد و براي مرتضي جشني يا هديه اي مي خريد که ربطي به هستي هم داشته باشد. پيش خود مي گفت: کاش حرف هاي مرتضي راست بود. کاش مسعود و مرتضي به جاي هم بودند ديگه اين همه مشکل هم نداشتم. اصلا اين چه کاري بود کردم؟ مرتضي مرد بدي هم نيست. اين چهارسال عاشقانه منو دوست داشته. نامرديه ولش کنم ولي مسعود رو چي کار کنم؟ چه حس بديه. الان هم مرتضي رو مي خواهم هم مسعود رو.