سلام
شير آب را بست. آخرين زردآلويي که در دستش بود را در سبد ميوه گذاشت. عصر بود و مرتضي مشغول مطالعه. آرش هم خواب بود. مرتضي گفت: مهتاب، چرا اين پسر بيدار نميشه؟ قديم ها مي اومد کنار بابايي يه ذره بازي و اين ها الان تخت خوابيده.
- چيه دلت تنگ شد براش؟ خوب امروز خيلي بازي کرده، خسته شده.
-راستي مهتاب بيا بشين يه چيزي مي خواهم بهت بگم.
مهتاب سعي مي کرد ذهن آشفته ي خود را سامان بدهد و عادي باشد.
- چي شده؟ و بعد ظرف ميوه را در دست گرفت و جلوي مرتضي گذاشت. خودش هم روي مبل کناري نشست.
- امروز به بابام گفتم. خوشحال شد. مي خواهم برم پيشش کار کنم.
- راست مي گي؟ خيلي خوشحالم کردي. واي چه شوهر خوبي.
-خيلي ذوق نکن بهش گفتم يه مدت ميام اگر خوشم اومد مي مونم اگر نه برمي گردم. از سر کار خودم هم برا اين يه مدت مرخصي گرفتم.
- ا؟ بازم خوبه. من مي دونم بعد خوشت مياد مي موني ديگه. اون وقت چي مي شه خدا؟
-هيچي. پولدار مي شيم. شاسي بلند مي خريم. هر جا دوست داشتي مي برمت و اين ها.
بعد سرش را به مهتاب نزدک کرد و گفت: ببين من تو رو از هر کس ديگه اي تو دنيا بيشتر دوست دارم. برات حاضرم هر کاري بکنم. خيالت راحت. نمي ذارم آب تو دلت تکون بخوره. من هنوز رو قول هاي اول ازدواجمون هستم.
- اگر راست مي گي چي بود؟
- ويلاي ان چناني و ماشين فلان مدل و مسافرت هاي ...
بعد به جاي ادامه حرفش دستش را که سيب پوست گرفته تويش بود را به صورت دايره اي چند بار تکان داد.
مهتاب از دل خنده اي کرد. راست مي گفت اوائل ازدواجشان خيلي وعده و وعيدها از او شنيده بود و اميدوار بود که به آن برسد. اصلا به خاطر همين حرف ها بود که مسعود را براي مثلا دو ماه رها کرده بود و حالا 4 سال از ان زمان مي گذشت.
باز هم افکار مختلف به ذهن مهتاب حمله کرده بود. مسعود و گذشته، مرتضي و اينده، آرش...ليلا....