• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (5)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + setare 
    پس بقيه شم بذاريد منتظريم بي صبرانه
    پاسخ

    سرعت اينترنتم پايين اومده قسمت ويرايش وبلاگ رو باز نمي کنه که بهش اضافه کنم. نکته ي بعد اينکه من اين داستان رو دارم روزانه مي نويسم نه اينکه تايپ شده داشته باشم هر بار مثلا قسمتي از اون رو بذارم. به هر حال ببخشيد.
    + مرسي 
    سلام چه کفيث بدون مفساک ميخوابن.پيف.
    پاسخ

    سلام. نه بابا مسواک مي زنه اونم با خمير دندان دو رنگ. من نگفتم.
    + بي نام 
    سلام ببخشيد ولي توالي زمان رعايت شده. اينکه من متنم رو از عصر ننوشتم به خاطر همون نکته ي جناب ذره بين بود .لازم نيست اين همه جزئي همه چيز گفته بشه و در روز بعد آرش مي تونه بازي کنه اين اولا.
    ثانيا: طرح تو ذهن شما متفاوته ولي اين داستان بازه پس حق بدهيد من هم متناسب با داستان...زني که چهارسال با مردي زندگي مي کنه قاعدتا علاقه مند هم مي شه ولو خيلي کم. اضافه کنيد که بچه داره و زن ها در اين موقعيت نوع رفتارشون متفاوت مي شه.
    ثالثا شما خودتون اين جمله رو تو متن اورديد:

    مخصوصا که او تمام شماره هاي مسعود را چک کرده بود، هيچ شماره اي بدون نام و نام خانوادگي در گوشي او نبود جز همين "همکار" بنابراين ترديد نداشت که خود نامردش است.(آتشين صدف)

    اين يعني مهتاب خيلي هم دل خوشي ندارد از اين جريان. اصلا به نظر من در نگاه يک خانم هر زني در اين رابطه( همکار) مي شود رقيب حتي اگر با طرفش سر جنگ داشته باشه پس ترديد عاديه
    رابعا: اگر چيزي در تضاد آشکار بود درست ولي تضاد با داستان نوشته شده نه...شرمنده ولي به نظرم به دليل تعدد راوي ته اين داستان حتي براي شما هم نبايد روشن باشه.
    پاسخ

    بله. مي توان پرش زماني داشت ولي وجود حلقه هايي براي ربط لازم است. بله منتها شدت اين علاقه و ميزان بروز آن در هر مرحله از داستان چقدر باشه مهمه. براي من روشنه اما نه به صورت قطعي.
    + ذره بين 
    سلام
    جالب بود.
    پيامکاي همکار چه معني دار بودنا، همچين فلسفي صرف هم نبودن!
    باشه، معنياش رو نميگم که داستان لو نره بيمزه نشه

    اين جمله ها از خودتون بود؟
    پاسخ

    سلام. ممنون نه مال مرتضي و همکارش بودن!
    + ذره بين 
    راستي گفتيد: "داستان الان دارد هنوز در آن عصري اتفاق مي افتد که مهتاب آرايشگاه بود".
    نه ديگه ببينيد: "مهتاب روي مبل نشسته بود. تمام ديروز و ديشب ذهنش به ماجراي پارک و سوپرايز و هستي و مرتضي و مسعود بود".
    پس يه روز و شب گذشته. الان فرداس.
    پاسخ

    همين ديگه بدون اينکه توالي زماني را رعايت کنيم همين طور ادامه مي دهيم.
    + ذره بين 
    سلام
    امتحان دارم، درست؛ اما ميفهمم که مهتاب شماره هاي مرتضي رو چک کرده نه مسعود رو!!

    + مرسي 


    سلام براستاد ساز زن ماهر.

    به جاي مرتضي نوشتيد مسعود. درستش کنيد لفأ. خط يکي مونده به آخر.

    + مرسي 


    سلام و خسته نباشيد

    من که موافقم کلا. ميشد حدس زد همچين ميشه هرچند ماها هم که کم نمياريم. ميدونيد که.

    پيشنهاد من: به اطرافش نگاه کرد گوشي مشکي مرتضي رو روي آکواريوم هال ديد خيلي آروم رفت واز ليست مخاطبين شماره همکار رو برداشت.

    + بي نام 
    سلام
    با اينکه در سر هواي مسعود را داشت و خودش خوب مي دانست چگونه وارد زندگي مرتضي شده است ولي از اينکه مرتضي به او خيانت کند روحش آزرده مي شد. پيش خود فکر کرد بايد سر فرصتي مناسب از گوشي مرتضي شماره همکارش را يادداشت کند تا بتواند از ته و توي ماجرا به خوبي باخبر شود. اگر واقعا بين آن زن و مرتضي سر وسري باشد همان بهتر که از او جدا شود و با مسعود عاشق قديمي اش يک زندگي روءيايي داشته باشد. او و مسعود، مسعود و او، چه فکر شيريني ولي آيا مسعود بعد از گذشت اين همه سال مثل مرتضي نبوده يا نيست؟ مادر بزرگش هميشه مي گفت همه مردها مثل هم هستند. اين زن است که بايد زندگي اش را جمع و جور کند. اما مسعود ليلا را دارد. به يکباره همه سوالاتي که آن روز از مسعود در مورد ازدواجش با ليلا پرسيده بود به ذهنش هجوم آورد. مسعود خائن...
    آرش مشغول بازي بود و اين هم دغدغه ديگر مهتاب...ذهن مهتاب جولانگه افکار مختلف اما نازيبا بود. ياد روزهايي افتاد که مرتضي به ماموريت مي رفت و چند روز بچه پدرش را نمي ديد. گاهي وقت ها نصفه شب از خواب بيدار مي شد و شروع به گريه مي کرد و بهانه ي پدر مي گرفت. اگر آن روزها برايش هميشگي شود آرش چگونه وجود مسعود را به جاي مرتضي مي پذيرد؟ نکند مرتضي آرش را از او بگيرد؟ اصلا مسعود آرش را به فرزندي قبول مي کند؟ و ....
    مهتاب بلند شد تا از درون يخچال قرص سردردي بردارد و خود را از شر اين همه فکر رها سازد.
    پاسخ

    با تشکر از جناب بي نام از اين که با تخيل خوبشان داستان را ادامه مي دهند اما همان طور که روشن است نبايد ادامه ي داستان بابخشي ديگر از آن تناقض آشکار داشته باشد. براي مثال داستان الان دارد هنوز در آن عصري اتفاق مي افتد که مهتاب آرايشگاه بود. خب ابتدا گفته شده که آرش گرفته خوابيده بعد هنوز چند دقيقه نگذشته بدون اين که اشاره اي به بيدار شدنش شده باشد بگوييم آرش داشت بازي مي کرد؟! در همين روز از گفتگوي مسعود و مهتاب فهميديم که ازدواج مهتاب با مرتضي کلا يک نقشه براي تيغ زدن او بوده آن وقت چطور مي توانيم در ادامه از زبان مهتاب بگوييم مرتضي را مي خواهم و نمي دانم چي کار کنم؟ همچنين از گفتگوي مهتاب و مسعود معلوم مي شود که مهتاب دنبال بهانه اي است که از مرتضي جدا شود و براي همين به فکر اين مي افتد که از رابطه ي مرتضي و همکارش استفاده کند يعني بدش که نمي آيد هيچ تازه خوشحال هم هست که اين رابطه وجود دارد چون فرصتي را در اختيارش قرار دهد تا او بتواند مرتضي را وادار کند که او را طلاق بدهد آن وقت چطور مي توانيم در ادامه بگوييم که تازه مي خواهد بفهمد اگر رابطه اي هست تصميم بگيرد که از مرتضي جدا شود. او اساسا از همين الان تصميمش را گرفته فقط دنبال راهش مي گردد...با اجازه ي دوستان به نظرم بهتر است نوشته هاي دوستان جنبه ي پيشنهادي داشته باشه. يعني اين اجازه را داشته باشم که عينا يا بخشي از آن را انتخاب کنم يا اينکه حتي از آن استفاده نکنم. احساس مي کنم چون طرحي که در ذهن من است در ذهن دوستان ديگر نيست طبعي است که هر کدام از ما داستان را به سمتي مي کشد که احيانا با ديگري متفاوت است و البته اين طبيعي است ولي خب راستش کار را براي من سخت مي کند. اجازه بدهيد حداقل يک مدتي هم اين طوري ادامه بدهيم ببينيم چه مي شود.
    + مرسي 

    صداي اس مس گوشيش رشته افکارشو پاره کرد. مسعوده: بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار /کاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن(حافظ)
    + بي نام 
    سلام
    مهتاب کمي فکر کرد و با قيافه اي حق به جانب و با شيطنت گفت: نمي گم که.
    - واسه چي؟ چرا رفتيد پارک؟ خوب مي اومد خونه. تنها بودي که.
    - ببين حرف نکش . نمي خواهم بدوني. اصلا زنونه است . چي کار داري؟
    - يعني من نبايد بدونم زنم داره چي کار مي کنه؟ بگو ديگه کنجکاو شدم.
    - نمي گم. سوپرايزه. چند روز ديگه مي فهمي.
    و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت. اصلا نمي دانست اين کلمات را چرا بر زبان اورد ولي اقلا براي چند روز براي خودش فرصت خريده بود. بايد براي مرتضي کار خاصي مي کرد تا جريان امروز مخفي بماند.
    ...
    مهتاب روي مبل نشسته بود. تمام ديروز و ديشب ذهنش به ماجراي پارک و سوپرايز و هستي و مرتضي و مسعود بود. بايد مناسبتي جور مي کرد و براي مرتضي جشني يا هديه اي مي خريد که ربطي به هستي هم داشته باشد. پيش خود مي گفت: کاش حرف هاي مرتضي راست بود. کاش مسعود و مرتضي به جاي هم بودند ديگه اين همه مشکل هم نداشتم. اصلا اين چه کاري بود کردم؟ مرتضي مرد بدي هم نيست. اين چهارسال عاشقانه منو دوست داشته. نامرديه ولش کنم ولي مسعود رو چي کار کنم؟ چه حس بديه. الان هم مرتضي رو مي خواهم هم مسعود رو.

    + بي نام 
    سلام
    شير آب را بست. آخرين زردآلويي که در دستش بود را در سبد ميوه گذاشت. عصر بود و مرتضي مشغول مطالعه. آرش هم خواب بود. مرتضي گفت: مهتاب، چرا اين پسر بيدار نميشه؟ قديم ها مي اومد کنار بابايي يه ذره بازي و اين ها الان تخت خوابيده.
    - چيه دلت تنگ شد براش؟ خوب امروز خيلي بازي کرده، خسته شده.
    -راستي مهتاب بيا بشين يه چيزي مي خواهم بهت بگم.
    مهتاب سعي مي کرد ذهن آشفته ي خود را سامان بدهد و عادي باشد.
    - چي شده؟ و بعد ظرف ميوه را در دست گرفت و جلوي مرتضي گذاشت. خودش هم روي مبل کناري نشست.
    - امروز به بابام گفتم. خوشحال شد. مي خواهم برم پيشش کار کنم.
    - راست مي گي؟ خيلي خوشحالم کردي. واي چه شوهر خوبي.
    -خيلي ذوق نکن بهش گفتم يه مدت ميام اگر خوشم اومد مي مونم اگر نه برمي گردم. از سر کار خودم هم برا اين يه مدت مرخصي گرفتم.
    - ا؟ بازم خوبه. من مي دونم بعد خوشت مياد مي موني ديگه. اون وقت چي مي شه خدا؟
    -هيچي. پولدار مي شيم. شاسي بلند مي خريم. هر جا دوست داشتي مي برمت و اين ها.
    بعد سرش را به مهتاب نزدک کرد و گفت: ببين من تو رو از هر کس ديگه اي تو دنيا بيشتر دوست دارم. برات حاضرم هر کاري بکنم. خيالت راحت. نمي ذارم آب تو دلت تکون بخوره. من هنوز رو قول هاي اول ازدواجمون هستم.
    - اگر راست مي گي چي بود؟
    - ويلاي ان چناني و ماشين فلان مدل و مسافرت هاي ...
    بعد به جاي ادامه حرفش دستش را که سيب پوست گرفته تويش بود را به صورت دايره اي چند بار تکان داد.
    مهتاب از دل خنده اي کرد. راست مي گفت اوائل ازدواجشان خيلي وعده و وعيدها از او شنيده بود و اميدوار بود که به آن برسد. اصلا به خاطر همين حرف ها بود که مسعود را براي مثلا دو ماه رها کرده بود و حالا 4 سال از ان زمان مي گذشت.
    باز هم افکار مختلف به ذهن مهتاب حمله کرده بود. مسعود و گذشته، مرتضي و اينده، آرش...ليلا....
    + آ... دل ... ه 
    اينجاهاشو دوست نداشتم
    ببخشيد
    يذره داره خاله زنکي ميشه
    پاسخ

    سلام. تو ذنياي واقعي هم خيلي اوقات آدم از اتفاقاتي که براي خودش يا ديگران مي افته حالش به هم مي خوره. کاريش نميشه کرد. اگر مي خواين اين جوري حساب کنيد اساسا اين داستان يه داستان خاله زنکيه و نه مثلا داستان جنگي.
    + مرسي 


    - دارن صدام ميکنن. باشه تا بعد. خداحافظ

    - مياد تو سالن: ببخشيد خانم زماني جان.

    - سرت شلوغ شده بيا بشين. بند ابرو؟

    - آره طبق معمول. مرسي

    - خانم زماني بند رو ازدور گردنش با دو انگشت دودستش انداخت روي صورت مهتاب و کشيد. اشک از گوشه چشمش سر خورد. نميدونست به خاطر سوزش بنده يا...