باشه حالا که اين جورياست!
ادامه:
- سلام...
- وووووش ترسوندينم. از کجا اومدين نديدمتون؟
- از هرجا انقدر حواس خانم مهتاب پرته که ...
- چي ميگيد واسه ي خودتون؟ ببين آرش رو گذاشتم و اومدم نميخواستم بيام بايد همون صبح جوابمو ميدادي الکيم قرار نميذاشتي.
- چرا اوقاتتون تلخه؟ عيده مثلا خب سرمون شلوغه. نميشد حرف بزنم.
- ببين من ميگم ديگه خونه ي هم بيا و برو رو کم کنيم اصلا حذف کنيم . دلم نميخواد به خاطر گذشته هايي که گذشته و ديگم برنميگرده نه خودم رو نه ديگرون رو اذيت کنم . ميفهمي؟
- خيلي خب مگه حالا چي شده من به خاطر خودت نگفتم خواستگارت بودم رفت و آمدم کم ميکنيم اما حذف نه چون من خودم مردم ميدونم باعث شک افزايي بيشتر مرتضي ميشه. تازه مگه ما چقد ررفت و آمد داريم؟ ببين مهتاب من نميتونم گذشته رو فراموش کنم اما همه سعيمو ميکنم تو رفتارم تاثيري نذاره پس خواهش ميکنم چيزي رو بخواه که در توانم باشه.
- نميشه نميشه نميشه اصلا تو از عمد قضيه خواستگاري رو نگفتي که مرتضي به من شک کنه که فکرکنه من دارم دروغ ميگم ميخوام خودمو شيرين کنم.
- تو که شيرين هستي...
مهتاب اخم ميکنه : بي خيال من ديگه ميرم
- صبرکن حرفم تموم نشده...