• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (4)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 28 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    + مرسي 

    مگه من نميگم نوشتمو عوض ميکنم الان استاد ميگه لابد خواسته اذيتش کنه که سورپرايز شه! من اينجا دوغ نيستم ها نوشتمو عوض مکينم بنده ي خدا
    پاسخ

    ببخشيد تازه متوجه شدم که منظورتون چيه از عوض کردن نوشته. من به شکل دو آغازه درستش کردم. بازم اگه مي خواين عوض کنين مشکلي نيست.
    + ذره بين 
    استاد نگيد "کنکورت" الان ملت فکر ميکنن من کنکور سراسري دارم! ميشه قضيه سر پيري و معرکه گيري!!!
    پاسخ

    خب چه اشکالي داره. مگه شما چند سالتونه؟
    + ذره بين 
    استاد چجوري اين دوتا داستان رو گذاشتيد پشت سر هم؟
    روايت اول جوريه که يعني پيامک مهتاب اشتباهي برا مرتضي ارسال شده و متوجه نبوده
    بعد چطور مسعود سر از پارک دراورد اون وقت؟!!!
    پاسخ

    حق با شماست. متوجه نشدم.
    + ذره بين 
    استاد فکر کنم تاثير اون هندونه هاست ها!
    خوبه هنوز افطار نشده که بخوريمشون وگرنه مرسي يه نفسه تا ته داستان رفته بود و برگشته بود!!!!
    + مرسي 

    هههه نه نبريدم استادگفتم که نوشتمو عوض ميکنم
    + مرسي 

    من نوشتم رو عوض ميکنم
    + ذره بين 
    استاد در اون لحظه ميمون و مبارک، احيانا ياد ما هم هستيد ديگه؟
    ما نباشيم اين پروژه به اون نقطه رويايي نخواهد رسيد،گفته باشيم!!!

    با شما کاملا موافقم
    از اول که پيشنهاد داستان رو داديد کلي ذوق زده شدم از اين فرصت. مخصوصا اينکه خود شما هم با ذهن خلاق و سابقه نويسندگيتون هستيد و مينويسيد. عاليه عالي!
    پيشنهادتون هم خوبه ها، فقط حيف ما مثل هميشه وقت نداريم! تا يه هفته ديگه اندازه يه کنکور بايد کتاب و جزوه بخونم!
    پاسخ

    بله همه اش به يادتون خواهم بود که يه دفعه سر نرسين. يه چيزم بگم ولي لطفا اعتماد به نفستون رو از دست ندين. اگه هيچ کدومتون هم ننويسين همين الانشم من حداقل تا سي صفحه ي آچهار براي ادامه ي اين داستان مطلب دارم. خواستم بعدا طلبکار نشين. اشکالي نداره. فعلا کنکورت رو بچسب که مهم تره. ان شاء الله بعدش بيا بنويس. تازه اينکه تموم بشه يه داستان ديگه هم دارم که محشره. البته اگه حوصله شو داشتم و ضد حال نخوردم.
    + مرسي 

    باشه حالا که اين جورياست!

    ادامه:

    - سلام...

    - وووووش ترسوندينم. از کجا اومدين نديدمتون؟

    - از هرجا انقدر حواس خانم مهتاب پرته که ...

    - چي ميگيد واسه ي خودتون؟ ببين آرش رو گذاشتم و اومدم نميخواستم بيام بايد همون صبح جوابمو ميدادي الکيم قرار نميذاشتي.

    - چرا اوقاتتون تلخه؟ عيده مثلا خب سرمون شلوغه. نميشد حرف بزنم.

    - ببين من ميگم ديگه خونه ي هم بيا و برو رو کم کنيم اصلا حذف کنيم . دلم نميخواد به خاطر گذشته هايي که گذشته و ديگم برنميگرده نه خودم رو نه ديگرون رو اذيت کنم . ميفهمي؟

    - خيلي خب مگه حالا چي شده من به خاطر خودت نگفتم خواستگارت بودم رفت و آمدم کم ميکنيم اما حذف نه چون من خودم مردم ميدونم باعث شک افزايي بيشتر مرتضي ميشه. تازه مگه ما چقد ررفت و آمد داريم؟ ببين مهتاب من نميتونم گذشته رو فراموش کنم اما همه سعيمو ميکنم تو رفتارم تاثيري نذاره پس خواهش ميکنم چيزي رو بخواه که در توانم باشه.

    - نميشه نميشه نميشه اصلا تو از عمد قضيه خواستگاري رو نگفتي که مرتضي به من شک کنه که فکرکنه من دارم دروغ ميگم ميخوام خودمو شيرين کنم.

    - تو که شيرين هستي...

    مهتاب اخم ميکنه : بي خيال من ديگه ميرم

    - صبرکن حرفم تموم نشده...

    پاسخ

    واي بچه ها يکي اينو بگيره ترمز بريده.
    + ذره بين 
    ميگم نظرتون درباره اين چيه؟:
    سنگرييزه رو با پا پرت کرد توي حوض آب. سرش رو بلند کرد دوباره مسير پارک رو تا انتها نگاه کرد. خبري نبود. گوشي رو از کيفش درآورد. نکنه ساعت رو يه چيز ديگه نوشته برا مسعود؟
    صفحه گوشي که روشن شد، اس مس مرتضي رو ديد:
    پارک؟الان؟! اونم پارک لاله؟ شاگردم؟...
    + ذره بين 
    نه جا نزن مرسي. ما اينجا داريم تشويقت ميکنيم. فقط به خلاقيت تو اميد بستيم در برابر اون ذهن خلاق کوهپايه اي! دمت گرم. مهتاب رو تنها نذاريا! من فعلا تو شرايط وخيم امتحانم مغزم کار نميکنه. بگذريم که خلاقيتم هم تعطيله!
    مرســــــــــــــــــــــي مرســــــــــــــــــــــــــــي هي هي!
    مرســـــــــــــــــــــي مرســـــــــــــــــــــــــــــي هي هي!
    + منتظر 
    سلام
    چقدر اين داستانه داره خوب ميشه و هيجان انگيز!!!
    چندبار خواستم بنويسم اما خودتون خيلس قشنگ داريد ادامش ميديد حفه خراب شه!!!
    منتظر هستيم ....
    پاسخ

    سلام. خوشحالم که خوشتون اومده. اينکه چند نفر با هم روي يه داستان کار کنن و بنويسنش خوبي هايي داره و بدي هايي. همين قدر بگم که اگه کس ديگه اي چنين کاري کرده بود و به من چنين فرصتي مي داد تو هوا مي قاپيدم. يه پينشهاد هم دارم و آن اينکه اگه اين کار براشون انگيزه ايجاد کنه و در ضمن ادامه ي داستان يه کتاب مختصر درباره ي عناصر داستان و داستان نويسي بخونن باعث ميشه کارشون/ کارمون بهتر بشه. فانتزي من اينه که يه دو، سه سال ديگه با يه رمان نويس خوب که مصاحبه مي کنن وقتي از مي پرسن شما چور نويسنده شدين. بگه باورتون نميشه من از يه وبلاگ شروع کردم. يه آقاي خوش ذوقي به اسم محمدرضا آتشين صدف که هر جا هست خدا بهش سلامتي و عزت بده، يه داستان رو تو وبلاگ شروع کرد و از خواننده ها خواست که ادامه اش رو بنويسن. خودش هم مي نوشت. اين طوري شد که که من استعدادم رو کشف کردم نوشتم و نوشتم و نوشتم و مطالعه کردم تا اينجا رسيدم. و همين جا هم جايزه ي صد ميليون دلاريم رو تقديم مي کنم به ايشون خواهش مي کنم يه شماره کارت واسم بفرستن تا اداي دين کوچکي بکنم به ايشون. (واي غش کردم)
    + مرسي 

    سلام. استاد ببخشيد من اعتراض دارم. احساس ميکنم داستانتون داره ميشه داستانتون ديگه داستانمون نيست. بقيه ساکت شدن خب. منم از پس شما و اون کيبوردو ذهن مافوق خلاقتون برنميام.
    پاسخ

    سلام. بله. من هم اتفاقا گاهي خودم رو سرزنش مي کنم از اينکه دارم زياد مي نويسم. اينکه انگار به بقيه زياد فرصت نمي دم ولي اينکه دوستان نمي نويسند که تقصير من نيست. يکيشون که از اين جور داستانا بدش مياد يکي هم که حوصله نداره... از طرفي وقتي ادامه ي داستان تو ذهن آدم ساخته ميشه خب ننوشتنش سخته. شايد خنده دار به نظر بياد ولي خود من بيشتر از هر کسي دوست دارم بدونم بعدش چه اتفاقي مي افته يعني همون حسي که موقع خوندن يه داستان آدم دوست داره گاهي مثلا 100 صفحه رو تو يک دقيقه بخونه ببينه چي ميشه. براي مثال من دو ساعته مثل مهتاب تو اين انتظار هستم که بالاخره مسعود مياد يا نه؟ شما هم نمي گي کسي ديگه اي هم ادامه اش رو نمي گه. آخه مگه من چقدر مي تونم صبر کنم؟!
    + مرسي 

    مهتاب اين جوري پيامک رو مينويسه: تا ساعت11 و نيم پارک لاله باش بگو شاگردت بياد جات.

    ودکمه سند رو ميزنه. ديليوريش که مياد گوشيش رو ميذاره تو کيفش: آرش مامان بيا اينجا کارت دارم. کجايي پسرم؟

    آرش: مامان دارم بازي ميکنم تو بيا.

    مهتاب: عزيزم ميخوام برم بيرون بايد شما رو بذارم خونه اکرم خانوم همسايه تا ميرم و ميام با ني ني شون بازي کن تازه به دنيا اومده انقدر بامزه س. فدات بشه مامان زود حاضر شو من بايد برم ديرم ميشه.

    آرش: مامان ميشه منم باهات بيام؟ حوصلم سر رفته.

    مهتاب: نه مامان جان من نميتونم شما رو با خودم ببرم. بري اونجا کلي بهت خوش ميگذره.

    و زنگ ميزنه و هماهنگ ميکنه چند ساعتي آرش بره خونه اکرم خانوم.

    پارک لاله خيلي دور نيست اما ماشين بگيره بهتره زودتر ميرسه و حرفاش روبيشتر آماده ميکنه...

    - چقدر شد؟ پول تاکسي رو ميده و پياده ميشه. معلومه استرس داره سعي کرده مناسب بپوشه از چادرش تا رنگ کفشاش. فقط نميدونه چرا توي سرش انقدر بلند نبض ميزنه . يه نگاه ميندازه به ساعت گوشيش 11و ربعه : چرا جواب نداد مياد يا نه؟نکنه نياد. نه مياد کلا جوابش که مثبته جواب نميده. آره ديگه شناختمش. يه کم اين پا و اون پا ميکنه عينکشو روي صورتش جابه جا ميکنه انگشتاي دستشو ميشکنه دردش مياد گوشه لبشو گاز ميگيره و با سر کفشش سنگ ريزه جلوي پاشو آروم پرت ميکنه...


     <      1   2