مهتاب صورتش را به سمت پنجره طرف خودش چرخاند. نمي دانست چه بايد بکند؟ هيچ وقت ياد روزهاي خوش با مسعود بودن از ذهنش نرفته بود ولي الان مرتضي همسر او بود و آرش فرزند دلبندش.
مسعود با حالتي عصبي انگشتان خود را روي فرمان ماشين به سرعت جابه جا مي کرد.
-خوب بگو من بايد چي کار کنم خانمي؟ من ديگه طاقت ندارم.
مهتاب بيشتر نگران و سردرگم شد. تلفن مسعود زنگ خورد. ليلا بود.
- سلام مسعود کجايي؟
- سلام بيرونم چطور؟
- هيچي زنگ زدم نمايشگاه نبودي. ببين خونه يکي از دوستان دعوت شديم. امروز زودتر بيا خونه سر راهم يه جعبه شيريني بخر،خوب؟
- اوکي. فعلا باي
- خداحافظ
مهتاب که داشت به حرف ها و حرکات مسعود نگاه مي کرد و گوش مي داد، گفت: راست مي گي هنوزم عشقتم؟
- آره. چطور؟
- پس چرا با ليلا ازدواج کردي؟ چرا بچه دار شديد؟ چرا تا دوسال خبري ازت نبود؟ من خطا کردم تو چي کار کردي؟
مسعود يک لحظه غافلگير شده بود. ماند چه بگويد. مهتاب با حالتي از غم در ماشين را باز کرد و گفت: من بايد برم. ديرم شده. شب هم بايد به مرتضي جواب پس بدهم تا دوباره دردسري برام نشه. خداحافظ
- نه مهتاب بمون. برات توضيح مي دهم.
ولي مهتاب به سمت ارايشگاه حرکت کرد. حتي بوق ماشين مسعود باعث نشد تا صورت خود را به سمت او برگرداند.