• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (4)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 28 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    سلام
    مهتاب صندلي اش را به حالت اول برگرداند. هر دو نفس راحتي کشيدند. تلفن باز زنگ خورد. مهتاب و مسعود به هم نگاهي کردند.
    - مرتضي است دوباره. چي کار کنم؟
    - جواب بده. بگو رفتي خريد.
    - باشه
    - الو سلام
    - سلام. چرا تلفنت رو جواب نمي دهي؟
    - ببخشيد نفهميدم. کارم داشتي؟
    - آره. خانم بي حواس کيف پولت رو جا گذاشتي تو ماشين.
    - ا؟ يه لحظه صبر کن.
    بعد کيف دستي خود را گشت.
    - خوب شد گفتي. هرچند يه ذره پول تو جيب کيفم مونده ولي خوب مي خواستم خريد برم که ديگه نمي رم. برمي گردم آرايشگاه.
    - اومده بودم دنبالت بهت کيفت رو بدهم. ولي نبودي حالا هم ديگه ديرم ميشه. برگرد دفعه بعد برو خريد. خوب؟
    - باشه. ممنون. کاري نداري فعلا؟
    - نه قربونت. خداحافظ
    - خداحافظ