• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (4)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 28 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + همه چي آرومه؟ آخه چرا؟ 
    حيف اون سيلي که به خاطر مهتاب زدم تو گوش آرش حيف...
    استاد حدس زده بودم ميخواين کاسه کوزه هارو سر مهتاب بشکنين. اما ديگه لازم شديکي بزن تو گوشش تا بيدار بشه
    بچه ها غصه نخورين من اومدم البته اگر استاد بذارن
    ادامه داستان:
    بابايي ميذاري بيام رو صندلي جلو جاي مامان مهتاب بشينم؟
    نه بابا جون خطرناکه ميدوني که بچه ها بايد رو صندلي عقب بشينن.
    اره بابايي ميدونم اما همين يه بار.بعدشم مگه نگفتي من بزرگ شدم ديگه مرد شدم ديگه.بيام؟
    باشه پسرم بيا اما به مامان نگيا
    ءه! بابايي کيف پول مامان افتاده تو ماشين
    اي بابا! حالا مجبورم دور بزنم برگردم.
    مرتضي درحالي که داشت دور ميزد با خودش فکر کرد: اين زن معلوم نيست حواسش کجاست.خيلي سر به هوا شده...

    الان ميره ميزنه تو گوشش
    لطفا هر کي ادامه داد از طرف من اين مسوليت رو بپذيره
    باتشکر


    پاسخ

    ولي خب براي آنکه دل دوستان خنک بشه روايت ديگرش رو هم عرض مي کنم: مرتضي برگشت و صاف مهتاب را ديد که نشسته کنار مسعود. در ماشين را باز کرد مهتاب را کشيد بيرون يک کشيدي آبدار زد تو صورتش شترق و دو سه تا مشت و لگد (اينم به خاطر گل روي آقا رضا) به او زد و ادامه داد: تو آبروي هر چي چادريه بردي اينم چادرت و چادر را از سر او کشيد و گفت: تو لياقت چادر رو نداري تو اصلا آدم مذهبي نيستي من شک دارم که آن نمازت را هم که خواندي با وضو بوده (اينم به خاطر جناب بي نام)