مسعود: سلام اوه اين چه ريختيه؟! مگه آرايشگاه نبودي؟
- ساکت فعلا من بايد توبيخ کنم. بهت نگفتم خودم خبر ميدم اصلا من اگر بخوام هر چي هست و نيست رو فراموش کنم ميشه؟ چرا نميذاري؟
- نميخواي بوس بفرستي؟
- کوفته برنجي تو اينجا بودي مگه؟
- اوهوم. دلم خواست.
- دستگيره در رو باز ميکنه پياده شه: تو آدم بشو نيستيا.
- دست مهتاب رو ميگيره: صبرکن حرفاي من رو نشنيدي. کجا با اين عجله؟
- دستشو ميکشه : ولم کن نميخوام ببينمت دست بردار ديگه . جيغ ميزنم ها.