• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (4)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 28 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مرسي 

    باشه حالا که اين جورياست!

    ادامه:

    - سلام...

    - وووووش ترسوندينم. از کجا اومدين نديدمتون؟

    - از هرجا انقدر حواس خانم مهتاب پرته که ...

    - چي ميگيد واسه ي خودتون؟ ببين آرش رو گذاشتم و اومدم نميخواستم بيام بايد همون صبح جوابمو ميدادي الکيم قرار نميذاشتي.

    - چرا اوقاتتون تلخه؟ عيده مثلا خب سرمون شلوغه. نميشد حرف بزنم.

    - ببين من ميگم ديگه خونه ي هم بيا و برو رو کم کنيم اصلا حذف کنيم . دلم نميخواد به خاطر گذشته هايي که گذشته و ديگم برنميگرده نه خودم رو نه ديگرون رو اذيت کنم . ميفهمي؟

    - خيلي خب مگه حالا چي شده من به خاطر خودت نگفتم خواستگارت بودم رفت و آمدم کم ميکنيم اما حذف نه چون من خودم مردم ميدونم باعث شک افزايي بيشتر مرتضي ميشه. تازه مگه ما چقد ررفت و آمد داريم؟ ببين مهتاب من نميتونم گذشته رو فراموش کنم اما همه سعيمو ميکنم تو رفتارم تاثيري نذاره پس خواهش ميکنم چيزي رو بخواه که در توانم باشه.

    - نميشه نميشه نميشه اصلا تو از عمد قضيه خواستگاري رو نگفتي که مرتضي به من شک کنه که فکرکنه من دارم دروغ ميگم ميخوام خودمو شيرين کنم.

    - تو که شيرين هستي...

    مهتاب اخم ميکنه : بي خيال من ديگه ميرم

    - صبرکن حرفم تموم نشده...

    پاسخ

    واي بچه ها يکي اينو بگيره ترمز بريده.