• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (4)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 28 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مرسي 

    سلام. استاد ببخشيد من اعتراض دارم. احساس ميکنم داستانتون داره ميشه داستانتون ديگه داستانمون نيست. بقيه ساکت شدن خب. منم از پس شما و اون کيبوردو ذهن مافوق خلاقتون برنميام.
    پاسخ

    سلام. بله. من هم اتفاقا گاهي خودم رو سرزنش مي کنم از اينکه دارم زياد مي نويسم. اينکه انگار به بقيه زياد فرصت نمي دم ولي اينکه دوستان نمي نويسند که تقصير من نيست. يکيشون که از اين جور داستانا بدش مياد يکي هم که حوصله نداره... از طرفي وقتي ادامه ي داستان تو ذهن آدم ساخته ميشه خب ننوشتنش سخته. شايد خنده دار به نظر بياد ولي خود من بيشتر از هر کسي دوست دارم بدونم بعدش چه اتفاقي مي افته يعني همون حسي که موقع خوندن يه داستان آدم دوست داره گاهي مثلا 100 صفحه رو تو يک دقيقه بخونه ببينه چي ميشه. براي مثال من دو ساعته مثل مهتاب تو اين انتظار هستم که بالاخره مسعود مياد يا نه؟ شما هم نمي گي کسي ديگه اي هم ادامه اش رو نمي گه. آخه مگه من چقدر مي تونم صبر کنم؟!