مهتاب اين جوري پيامک رو مينويسه: تا ساعت11 و نيم پارک لاله باش بگو شاگردت بياد جات.
ودکمه سند رو ميزنه. ديليوريش که مياد گوشيش رو ميذاره تو کيفش: آرش مامان بيا اينجا کارت دارم. کجايي پسرم؟
آرش: مامان دارم بازي ميکنم تو بيا.
مهتاب: عزيزم ميخوام برم بيرون بايد شما رو بذارم خونه اکرم خانوم همسايه تا ميرم و ميام با ني ني شون بازي کن تازه به دنيا اومده انقدر بامزه س. فدات بشه مامان زود حاضر شو من بايد برم ديرم ميشه.
آرش: مامان ميشه منم باهات بيام؟ حوصلم سر رفته.
مهتاب: نه مامان جان من نميتونم شما رو با خودم ببرم. بري اونجا کلي بهت خوش ميگذره.
و زنگ ميزنه و هماهنگ ميکنه چند ساعتي آرش بره خونه اکرم خانوم.
پارک لاله خيلي دور نيست اما ماشين بگيره بهتره زودتر ميرسه و حرفاش روبيشتر آماده ميکنه...
- چقدر شد؟ پول تاکسي رو ميده و پياده ميشه. معلومه استرس داره سعي کرده مناسب بپوشه از چادرش تا رنگ کفشاش. فقط نميدونه چرا توي سرش انقدر بلند نبض ميزنه . يه نگاه ميندازه به ساعت گوشيش 11و ربعه : چرا جواب نداد مياد يا نه؟نکنه نياد. نه مياد کلا جوابش که مثبته جواب نميده. آره ديگه شناختمش. يه کم اين پا و اون پا ميکنه عينکشو روي صورتش جابه جا ميکنه انگشتاي دستشو ميشکنه دردش مياد گوشه لبشو گاز ميگيره و با سر کفشش سنگ ريزه جلوي پاشو آروم پرت ميکنه...