وبلاگ :
كوهپايه
يادداشت :
داستان (3)
نظرات :
0
خصوصي ،
19
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
همه چي آرومه
دوستان خودتونو کنترل کنيد
هنوز که اتفاقي نيافتاده. من هستم. لازم شد يه کشيده هم به مامان آرش ميزنيم. بزارين هيجان داستان زياد شه. فعلا ريلکس ريلکس
ادامه داستان:
- اما مسعود! من پدرم دراومد. بيست جا رفتم خواستگاري. نه فکر کني اونها نميپسنديدن ها. نه. هر جا ميرفتيم به مادر و خواهرم اشاره ميکردم نميخوام پاشين بريم. نشونمون اين بود که اگه من نپسنديدم سه تا سرفه ميکنم بعد چاييمو ميخورم بعد يه تک سرفه ميزنم. ديگه مامانم و خواهرم کلافه شده بودن از بس ميرفتن برا من خواستگاري. تا اينکه محمد رضا مهتاب رو معرفي کرد. شبي که رفتيم خواستگاري مثل هميشه که عروس چايي مياره، مهتاب چايي آورد و تعارف کرد. آقا چشمتون روز بد نبينه. همين که ما چشممون افتاد به مهتاب خانوم اب دهنومن پريد تو گلومونو حالا سرفه نکن کي سرفه بکن. مامانم اينها که فکر کرده بودن من نپسنديدم هي ميخواستن بلند شن برن اما آقا دل ما اونجا مونده بود. بعله ديگه ، عاشق شديم و از اون روز به بعد رشته اي بر گردنم افکنده دوست/ ميکشد هرجا که خاطر خواه اوست.
مسعود سکوت سردي کرد و نگاهي پر از حسرت به مرتضي انداخت. مرتضي که عمدا در بيان داستان خواستگاري مبالغه کرده بود. با غروري حاکي از پيروزي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و به دسته مبل تکيه داد و شروع کرد به خوردن گيلاسهاي توي پيش دستي.
مسعود بد جوري احساس کرد بازي را باخته است. دلش ميخواست از مرتضي انتقام بگيرد. به خاطر همين بدون اينکه به عاقبت حرفش فکر کند با لحني طعن آميز گفت: البته من يه بار قبل از اينکه برم خواستگاري ليلا يه بار عاشق شده بودم. محمد رضا هم در جريانه...
و در حالي که همه چي آروم بود همه چي ارومه نذاشت همه چي آروم باشه. استاد نوبت شماست! بفرمايين. فقط هسته گيلاس نپره تو گلو آقا مرتضي ها حواستون باشه.