• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (3)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مرسي 


    سلام منم با رضا و ذره بين موافقم بدم اومد چه طرز حرف زدنه واه واه واه کاش حداقل چادري و نماز خون نشونش نداده بودن. هرکي خراب کرده زود بايد درستش کنه.

    ادامه داستان:

    مرتضي: قربانت مسعود جان...

    مهتاب: چي شد؟

    مرتضي: چي چي شد؟

    مهتاب: ميگم مسعود چي گفت؟ چراوسطش پا شدي رفتي تو اتاق؟ کاري باهات داشت؟

    مرتضي: کار خاصي نداشت گفت نوبت ماست بريم ديدنشون.

    مهتاب: پس چرا حرف زدنت انقدر طول کشيد؟

    مرتضي: مهتاب جان طول نکشيد دودقيقه احوال پرسي بود. چته ؟ چرا پريشوني؟

    مهتاب: هيچي ميگم شب درسيه ميخواي نريم؟

    مرتضي: نه چرا نريم اتفاقا خوبه ميريم از خجالتشون هم درميايم. خونه نو خريدن.

    مهتاب: ببين ميگم اگر سختته نريم ها.

    مرتضي: بهم مشکوک شدي؟ واي بي خيال باشه بهت ميگم چي گفتم بهش.ميدوني امروز چندمه؟

    مهتاب : نکير و منکر نپرس. برو سر اصل مطلب . چي گفت؟ چي گفتي؟

    مرتضي : پوووووف آي از دست عجولي تو. هيچي فردا شب عيده تو هم مدام هوس ماشين داشتي. گفتم مسعود تو نمايشگاه ماشينش يه دونه ازون خوشکلاش رو بذاره کنار...

    مهتاب: جييييييييغ .دروغ نگو واي مرسي ...

    مرتضي: بذار کلامم منعقد بشه هنوز که نخريدمش.تو نميذاري آدم يه سورپرايزم داشته باشه...

    مهتاب: مرتضي راسي پولش...

    مرتضي: خب نميذاري بگم که!

    مهتاب: باشه باشه ببشخين

    مرتضي: يادته چند سال پيش به يکي از رفقا قرض دادم اوني که ورشکسته شده بود؟ از بابام گرفتم گفتم بعدا بهش ميدم بابامم گفت باشه مال خودت هروقت داد. نميخواست هيشکي بفهمه و منم رومو زياد نکنم مستقيم ازش گرفته باشم. بگو خب؟

    مهتاب: خب پس حالا پولتو برگردونده؟ تو هم داري ميري نمايشگاه مسعود؟ آره؟

    مرتضي: يه جورايي. فعلا همشو نداده اما خب ما هم قرار نيست همشو يه جا بديم. و چشمک ميزنه.

    مهتاب يه لحظه خجالت زده ميشه کاش با مسعود اون جوري حرف نزده بود بدجور به مرتضي بدهکاره.