• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (3)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    از انتهاي پياده رو به سمت سمند سفيد خود حرکت کردند که قطرات زياد آبي که در کناره آسفالت خيابان جمع شده بود با حرکت ژيان سبزي که
    از کنار سمند مرتضي رد مي شد به لباس مرتضي پاشيد. اين بار مرتضي حسابي عصباني شد ولي داد و بي داد هايش را راننده ژيان که حالا سيصد متري هم از او دور شده بود نمي شنيد. مرتضي رويش را برگرداند. خنده هاي مهتاب هم به خنده هاي آرش اضافه شده بود.
    با عصبانيت گفت: اه حالا اين ژيان از کجا اومد؟ چرا امروز اين طوريه؟ لباس هام کثيف شد.
    مهتاب جواب داد: عيب نداره. به قول مامانت آب روشنائيه. از بارون ديشب مونده. تا تو باشي اينقدر منو اذيت نکني؟ و با لبخند فاتحانه اي در عقب ماشين را براي آرش و در جلو را براي خودش باز کرد و منتظر مرتضي روي صندلي خود نشست.
    پاسخ

    سلام. در داستان (2) آمده بود: آن روز عصر به پيشنهاد مهتاب، سه نفري "قدم‌زنان" به پارک کوچکي که چند دقيقه با خانه‌ي آنها فاصله داشت رفتند. بنابراين آنها دارند از پارک قدم زنان به سمت خانه مي روند.