• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (3)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    سلام
    دوباره شروع به حرکت کردند. مرتضي بعد از چند دقيقه سکوت نگاهي به مهتاب انداخت که در افکار خود با حالتي گرفته غرق شده بود. دلش نمي آمد او را ناراحت ببيند. به مهتاب رو کرد و گفت: باشه بابا اخم نکن، حالا شايد گفتم. مهتاب ذوق عجيبي کرد و گفت: راست مي گي؟ به بابات مي گي؟ مرتضي در حالي که لبخند مي زد گفت: آره بابا گفتم که، مي گم .
    مرتضي در حين حرف زدن، فقط به صورت همسرش نگاه مي کرد و چند لحظه از نگاه کردن به مسير پيش رو غفلت کرد. همين طور که جلو مي رفت پايش در چاله ي کوچکي که در راهروي پارک ايجاد شده بود گير کرد، تعادلش به هم خورد و با همه هيکل به زمين افتاد. مهتاب وقتي شوهرش را پهن زمين ديد براي لحظه اي خشکش زد. آرش که داشت آرام آرام پفکش را مي خورد سرش را به سمت پدر بلند کرد و خيره خيره به پدرش که با ان قد بلند به صورت دمر روي زمين خوابيده بود نگاه مي کرد. از حالت پدر تعجب کرد و بلند خنديد. آن قدر خنديد که از چشمان کوچکش اشک جاري شد. مهتاب و مرتضي هر دو به او نگاهي انداختند و از خنده ي او خنده شان گرفته بود. مرتضي هميشه مي گفت پسرم وقتي مي خنده شکل خرس پاندا مي شه و همين باعث شده بود خنده هاي آرش برايشان هميشه خوش مزه باشد. مهتاب کمي خم شد و دستش را به سمت مرتضي دراز کرد تا براي بلند شدن به او کمک کند. آرش هنوز مي خنديد و به زور وسط خنده گفت: بابايي اين جا واسه چي خوابيدي؟ مهتاب و مرتضي از جمله آرش بيشتر خنده شان گرفت.مهتاب گفت: بلند شو تا کسي نديده ما رو. الان مي گن اين ها خل شدن. و با دست مرتضي را به سمت بالا کشيد. مرتضي کمي لباس هايش را تکاني داد و گفت: تقصر توه ديگه. تا گفتم به بابام مي گم اين طوري شد. و بعد با بدجنسي گفت: ببين به قول مامانت انگار شگون نداره. ببين چطور ولو شدم رو زمين؟
    - خودت رو لوس نکن.
    -نخير من رو حرفم هستم. اين کار شگون نداره. نبايد بگم.
    مهتاب کمي اخم کرد.