• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (3)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مرسي 

    (خب گفتيد!)

    ادامه داستان:

    مرتضي: اداي بابامو در نيار گناه داره. خب بذار يه کم بگذره شايد تونستيم.

    مهتاب: اما آخه ...

    آرش: بابا ميشه يه ماشينم براي من بخري؟

    مرتضي از گوشه چشم به مهتاب نگاه ميکنه: تحويل بگير خانوم.

    مهتاب: مامان جان بذار بزرگتر که شدي بابا برات ميخره الان که رانندگي بلد نيستي کوچولوي مامان.

    مرتضي: شما مامان و پسر هرچي دوس داريد سفارش بديد بنده درخدمتگزاري حاضرم ها.

    مهتاب صداش رو آروم ميکنه: يعني واقعا از بابات بخواي قبول نميکنه؟

    مرتضي هم با همون صداي آروم : نميدونم بابامو که ميشناسي دوسمون داره خيليم دوسمون داره اما خب اخلاقاي خاص خودشو داره. بعدشم عزيزم حالا مگه چيزي کم و کسر داري؟

    مهتاب : نه شکرخدا اما...