• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مرسي 


    مرتضي: واقعا ميخواي بدوني؟

    مهتاب: به نظرت اگر نميخواستم بدونم چرا بايد ازت ميپرسيدم؟

    - مهتاب جان باور داري که دوست دارم؟

    -نه

    -ميشه بگي چرا؟!

    -چون همه ي پفکامون رو خوردي.

    - بابا خسيس ميرم يکي ديگه ميخرم برات.

    -بي زحمت لواشکم بخر.

    -مرتضي با حالت گيجي و کمي شوکه شدن چپ چپ به مهتاب نگاه ميکنه: خوبي؟ طوري شده؟

    - نه مگه بايد طوري بشه تا خوراکي برام بخري؟

    -آخه خيلي وقت بود ترشي جات رو گذاشته بودي کنار

    -خب حالا يهو هوس کردم. فکرکنم آرش هم بدش نياد ببين چه بامزه برعکس ميره بالا.

    -آدم بايد ازين هوس کردن شما خانوما بترسه.

    -مهتاب ريز ميخنده : نترس خبري نيست اصلا نخر بابا خودتو کشتي.

    -نميخواي جدي جوابمو بدي؟

    -حتما بايد دادبزنم خب از نگاهم بخون.آره خودت از نگام بخون. زودباش.

    -مرتضي خيره ميشه به چشماي زيباي مهتاب: اووووووووه نميدونستم انقدر عاشقي دختر. واي به خودم اميدوار شدم.

    -برو لوس نشو انقدر خودتو تحويل نگير

    -مهتاب جان قربونت برم يه چيزي بگم؟

    - چه بااحساس. ههه شما ده تا بگو

    -ازهمين نگاهت ناراحت شدم...