مرتضي: واقعا ميخواي بدوني؟
مهتاب: به نظرت اگر نميخواستم بدونم چرا بايد ازت ميپرسيدم؟
- مهتاب جان باور داري که دوست دارم؟
-نه
-ميشه بگي چرا؟!
-چون همه ي پفکامون رو خوردي.
- بابا خسيس ميرم يکي ديگه ميخرم برات.
-بي زحمت لواشکم بخر.
-مرتضي با حالت گيجي و کمي شوکه شدن چپ چپ به مهتاب نگاه ميکنه: خوبي؟ طوري شده؟
- نه مگه بايد طوري بشه تا خوراکي برام بخري؟
-آخه خيلي وقت بود ترشي جات رو گذاشته بودي کنار
-خب حالا يهو هوس کردم. فکرکنم آرش هم بدش نياد ببين چه بامزه برعکس ميره بالا.
-آدم بايد ازين هوس کردن شما خانوما بترسه.
-مهتاب ريز ميخنده : نترس خبري نيست اصلا نخر بابا خودتو کشتي.
-نميخواي جدي جوابمو بدي؟
-حتما بايد دادبزنم خب از نگاهم بخون.آره خودت از نگام بخون. زودباش.
-مرتضي خيره ميشه به چشماي زيباي مهتاب: اووووووووه نميدونستم انقدر عاشقي دختر. واي به خودم اميدوار شدم.
-برو لوس نشو انقدر خودتو تحويل نگير
-مهتاب جان قربونت برم يه چيزي بگم؟
- چه بااحساس. ههه شما ده تا بگو
-ازهمين نگاهت ناراحت شدم...