• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    سلام
    ( با عرض معذرت از جناب کوهپايه)
    صداي آرش مهتاب را به خود آورد. به دستانش نگاه کرد. هنوز نامه در دستش بود. از فکر پاره کردن نامه گذشت ولي نتوانست آن را بخواند. نامه را روي سنگ اُپن آشپزخانه و زير ظرف ميوه تزئيني گذاشت و به سراغ آرش رفت که وسط بازي، حوصله اش سر رفته بود و مادرش را مي خواست تا با قطعه هاي کوچک خانه بازي، برايش چيزي بسازد. مهتاب سرگرم آرش شد و فراموش کرد نامه را از آشپزخانه بردارد.زمان گذشت و و مادر و پسر منتظر رسيدن مرد خانه شدند...
    ناهار خوش مزه ي مهتاب رنگ اين چند روز دلخوري را از دل هر کسي مي شست اما کدبانوي زيباروي خانه گويا هنوز نگران چيزي بود و مرد مي توانست اين را با يک نگاه بفهمد. مخصوصا که هنوز از ماجراي مسعود و ليلا چيزي نگذشته بود.
    ( دوست داريد هم حذفش کنيد. اين متن با چاشني بدجنسي نوشته شده )