• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    سلام
    ادامه داستان:
    نمي خواهم ناراحت بشي ولي راستش نه قبول نمي کنم.
    و خودش را در حالي که دستش را از دور گردن مرتضي باز مي کرد خيلي آرام عقب کشيد و به چشمان مرتضي نگاه کرد. مرتضي شوکه شده بود. با کمي اخم و تعجب، خيره خيره به چشمان زيباي مهتاب نگاه مي کرد. فکرش را هم نمي کرد اين چنين جوابي بگيرد يعني مسعود...؟!! پس چرا محمد رضا به او گفته بود اشتباه مي کند؟ يعني راست مي گويد؟
    بعد از ثانيه اي سکوت لب هاي مهتاب کمي به دو طرف صورت کشيده شد، لبخند ملايمي زد و گفت: آخه کدوم دختر عاقل، به يه مرد خوش تيپ و تحصيل کرده و خوب عين تو جواب مثبت مي ده؟!! بعد به حالت سوالي و با شيطنت گفت: مگه خلم بهت بگم...
    و به مدل نوعروس ها سر سفره عقد ادامه داد: بــــــــــــــله
    و زد زير خنده. مرتضي بله گفتن ها و سربه سرگذاشتن هاي مهتاب را دوست داشت. نفس راحتي کشيد. لبخندي زد و خيلي سريع به نشانه ي اعتراض يک ذره از موهاي بلند و قهوه اي مهتاب را کشيد و گفت: اي بدجنس! هر دو بلند خنديدند.
    روز بعد همه چيز مثل هميشه شروع شد. کار خانه براي مهتاب، بازي براي آرش و اداره رفتن براي مرتضي.
    مهتاب تند و تند به شستن ظروف و پختن غذا و کارهاي خودش سرگرم بود. مي خواست وقتي همسرش به خانه مي آيد تلافي اين چند روز را با غذايي خوش مزه که با کدبانويي و سليقه هرچه تمام تر پخته شده بود درآورد. صداي زنگ آمد. آرش در را باز کرد. صداي مردي غريبه بود: سلام آقا کوچولو. مامان، بابات خونه نيستند؟
    - مامانم هست ولي بابام رفته سر کار. شما دوست بابام هستيد؟
    - نه عزيزم. من پستچي هستم. برو به مامانت بگو بياد دم در.
    - باشه
    و از همان جا فرياد زد: مامان مامان بيا آقا پستچيه.