(خيلي جنگيدم کامنت نذارم الان ديگه نميشه!)
مهتاب: چرا اين سوالو ميپرسي؟
مرتضي: قرار نشد سوالو با سول جواب بدي. بگو راستشو بگو؟
مهتاب از نگاه کردن به مرتضي طفره ميره.
مرتضي: چيه؟ سوالم انقدر سخته که داري فکر ميکني؟
مهتاب بازم سکوت ميکنه و سرشو ميندازه پايين.
مرتضي دستشو ميذاره زير چانه مهتاب و ميگيره بالا : به من نگاه کن و بگو ؟
مهتاب مثل هميشه نگاه مهربونش رو به چشماي مرتضي ميندازه آرش هم چشماش مثل پدرش آبيه. اما مهتاب دوست داشت مثل رنگ چشماي خودش رنگين کماني باشه.
مرتضي: اذيتم نکن هرچي تو دلته بگو فکرنکن منم که اين سوالو پرسيدم . ببين جون مامانت رو قسم خوردي.
مهتاب دستشو دور گردن مرتضي حلقه ميکنه لبشو مياره دم گوش مرتضي و آروم زمزمه ميکنه...