• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رضا 
    سلام
    (مگه اسم عيال مسعود ليلا نبود؟ دقت کنيد داداش...)
    مهتاب حتي لحظه اي درنگ نکرد. از ليلا عذرخواهي کرد که نميتواند دعوتش را بپذيرد. ليلا ناراحت شد و دليلش را جويا شد. مهتاب کار زياد مرتضي را بهانه کرد و درخواست کرد مهماني را به بعد موکول کنند، ليلا متوجه ي ناراحتي در صداي مهتاب شده بود ولي جايز ندانست بيش از اين او را سوال پيچ کند.
    ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود، مهتاب بعد از کلي فکر کردن به اين نتيجه رسيد که با او تماس بگيرد، او تنها کسي بود که مرتضي قبولش داشت. به سمت تلفن رفت و شماره را گرفت اما قبل از شنيدن صداي بوق پشيمان شد و به سرعت گوشي تلفن را سر جايش گذاشت. شرم و حياي زنانه اش مانع از ان شد که مشکلش را براي او بازگو کند. با خود گفت چند روز صبر ميکنم اگر مرتضي از خر شيطان پايين نيامد از ديگران کمک ميگيرم.
    ساعت از 8 گذشته بود و مرتضي يک ساعتي ميشد که دير کرده بود. مهتاب نگران بود، ميترسيد مرتضي به سراغ مسعود رفته باشد. آرش گرسنه بود و خوابش هم گرفته بود، غذاي او را اماده کرد و خود را مشغول آرش کرد. گوش به زنگ در خانه بود که صداي در آپارتمان به گوشش خورد، با خود گفت حتما زن پر حرف همسايه است. به سراغ در رفت و در را گشود...
    مرتضي بود با يک شاخه رز سفيد و لبخندي بر لب. مهتاب ذوق زده شده بود. تنها کلامي که بينشان رد و بدل شد سلام بود، اما با چشم هايشان حرف هاي زيادي زدند. مهتاب علت تاخير مرتضي را پرسيد، مرتضي گفت پيش يک دوست و استاد قديمي بودم، حرفهايمان گل کرده بود. مهتاب با تعجب پرسيد کي؟ مرتضي گفت: محمدرضا. مهتاب با تعجب به مرتضي نگاه کرد و پرسيد کدام محمدرضا؟ مرتضي گفت: اقاي کوهپايه. اين بار هم هر دو براي حل مشکلشان به يک راه حل رسيده بودند اما شرم و حياي مهتاب باعث شده بود که مرتضي پيشقدم شود. مهتاب از مرتضي خواست که طبق عادت هميشگي برايش بگويد که چه گفته و چه شنيده...