• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 

    . چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.بعد از شستن دست و صورت آرش، مادر و پسر سراغ ميز رفتند.

    مهتاب بعد از صبحانه و کمي هم مشغول بودن با آرش، به سراغ کارهاي خانه رفت و شروع کرد به درست کردن ناهار . آرش هم سرگرم ديدن تلويزيون شد.

    فضاي ذهني مهتاب کمي آرام شده بود که تلفن زنگ خورد. مهناز بود. حالا نوبت او بود که آن ها را به شام دعوت کند. چقدر سريع مهناز به فکر تلافي افتاده بود.دعوت براي فردا شب، حالا چطور مي توانست به مرتضي بگويد؟کلافه کننده بود. چه بايد مي کرد؟ انگار کسي از درونش فرياد مي زد: خدايا خودت کمک کن، چرا اين ماجرا به جاي جمع شدن کِش مياد؟ خدايا خودت کارها رو اون طور که مي دوني بهتره پيش ببر. به فريادم برس خداوندا