• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 

    به ياد آرش افتاد و سيلي ديشب. به اتاق آرش رفت. به قيافه مظلوم آرش نگاهي انداخت: بيچاره بچه، الهي دستم بشکنه. چرا زدم بچه معصوم رو؟بعد با عشقي مادرانه به سراغ کودکش رفت:

    آرش عزيزم، پسرم، بيدار نمي شي؟ بيا با مامان صبحونه بخور، باشه؟ بلند شو عزيزم.آرش، پسر خوب...

    بالاخره چشمان آرش باز شد و بعد از کلي کش وقوس آمدن بلند شد. خوبي بچه ها هميشه همين بوده که محبتشان زياد است و حافظه شان براي يادآوري بدي هاي ديگران ضعيف. چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.