به ياد آرش افتاد و سيلي ديشب. به اتاق آرش رفت. به قيافه مظلوم آرش نگاهي انداخت: بيچاره بچه، الهي دستم بشکنه. چرا زدم بچه معصوم رو؟بعد با عشقي مادرانه به سراغ کودکش رفت:
آرش عزيزم، پسرم، بيدار نمي شي؟ بيا با مامان صبحونه بخور، باشه؟ بلند شو عزيزم.آرش، پسر خوب...
بالاخره چشمان آرش باز شد و بعد از کلي کش وقوس آمدن بلند شد. خوبي بچه ها هميشه همين بوده که محبتشان زياد است و حافظه شان براي يادآوري بدي هاي ديگران ضعيف. چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.