صداي اذان بلند شد. مهتاب چشم هايش را باز کرد. بلند شد. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آينه که خورد صورت خود را دقيق تر نگاه کرد؛ خسته و کمي هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را آماده کرد و منتظر ماند تا مرتضي براي نماز بيدار شود. بعد تلويزيون را روشن کرد و با صداي کم تلويزيون شروع به ديدن برنامه هاي صبحگاهي کرد. کم کم همان جا جلوي تلويزيون خوابش برد. نور آفتاب که الان کاملا پهن شده بود و از لاي پرده ي کنار رفته ي پنجره، چشم هايش را اذيت مي کرد او را کم کمک بيدار مي کرد . ديشب شب پرماجرايي بود. پر از خواب ها وبيداري هاي سخت. به سختي چشم هايش را گشود. به اطراف نگاهي کرد. ساعت 8 شده بود. صبحانه روي ميز دست نخورده بود. فکر کرد شايد مرتضي بيدار نشده و ...