• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بي نام 
    سلام
    لطفا اين متن رو جايگزين متن من بکنيد:

    صداي اذان بلند شد. مهتاب چشم هايش را باز کرد. بلند شد. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آينه که خورد صورت خود را دقيق تر نگاه کرد؛ خسته و کمي هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را آماده کرد و منتظر ماند تا مرتضي براي نماز بيدار شود. بعد تلويزيون را روشن کرد و با صداي کم تلويزيون شروع به ديدن برنامه هاي صبحگاهي کرد. کم کم همان جا جلوي تلويزيون خوابش برد. نور آفتاب که الان کاملا پهن شده بود و از لاي پرده ي کنار رفته ي پنجره، چشم هايش را اذيت مي کرد او را کم کمک بيدار مي کرد . ديشب شب پرماجرايي بود. پر از خواب ها وبيداري هاي سخت. به سختي چشم هايش را گشود. به اطراف نگاهي کرد. ساعت 8 شده بود. صبحانه روي ميز دست نخورده بود. فکر کرد شايد مرتضي بيدار نشده و ...

    با عجله رفت تا همسرش را بيدار کند ولي مرتضي زودتر از او بيدار شده و به اداره رفته بود، آن هم بدون صبحانه. غمي سنگين دوباره به دل مهتاب نشست: مرتضي هنوز از دست من ناراحته.