وبلاگ :
كوهپايه
يادداشت :
...
نظرات :
0
خصوصي ،
29
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بي نام
سلام
صداي اذان بلند شد. مهتاب چشم هايش را باز کرد. کنار آرش خوابش برده بود. بلند شد و سري به مرتضي زد. هنوز خواب بود. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آينه که خورد صورت خود را دقيق تر نگاه کرد. خسته و کمي هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را اماده کرد و منتظر ماند تا مرتضي براي نماز بيدار شود. بعد تلويزيون را روشن کرد و با صداي کم تلويزيون شروع به ديدن برنامه هاي صبحگاهي کرد. کم کم همان جا جلوي تلويزيون خوابش برد.
مامان، مامان، چقدر مي خوابي؟ پاشو ديگه. ساعت 8
صداي آرش بود. مهتاب بيدار شد. نگاهي به آرش انداخت و سري به سمت ميز چرخاند. صبحانه دست نخورده بود. نگاهي به ساعت انداخت: واي مرتضي ديرش شده
با عجله رفت تا همسرش را بيدار کند ولي مرتضي زودتر از او بيدار شده بود و به اداره رفته بود، آن هم بدون صبحانه. غمي سنگين دوباره به دل مهتاب نشست: مرتضي هنوز از دست من ناراحته.
آرش هنوز منتظر مادر بود. به روي او لبخندي زد و با هم صبحانه خوردند. سعي کرد خودش را شاد نشان دهد و غمش را از کودک 6-7 ساله اش مخفي کند. غافل از اينکه آرش بزرگ شده بود و خوب مي فهميد، حتي بزرگ تر از سنش. بعد از صبحانه و کمي هم مشغول بودن با آرش، به سراغ کارهاي خانه رفت و درست کردن ناهار. آرش هم داشت تلويزيون مي ديد. تلفن زنگ خورد. مهناز بود. حالا نوبت او بود که آن ها را به شام دعوت کند. چقدر سريع مهناز به فکر تلافي افتاده بود.دعوت براي فردا شب، حالا چطور مي توانست به مرتضي بگويد؟ مهتاب ديگر کلافه شده بود. چه بايد مي کرد؟ انگار کسي از درونش فرياد مي زد: خدايا خودت کمک کن.