• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : ...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + همه چي آرومه ادامه ميدهد 
    مهتاب کنار تخت آرش نشست:
    - ئه آرش جان! چرا هنوز نخوابيدي پسرم؟
    - مامان! خوابم نميبره
    - چرا عزيزم؟
    - مامان! چرا تو و بابايي بعد از اينکه شهربانو اينا رفتن با هم دعوا کردين؟
    - دعوا نکرديم که!
    آرش بلند شد و روي تخت نشست و گفت:
    -نه خيرم، من ديگه بزرگ شدم فهميدم با هم قهرين. مامان!؟
    -جانم؟
    - مامان! عمو مسعود خيلي مهربونه. خيلي با شهربانو بازي ميکنه. اصلان هم دعواش نميکنه. کاش عمو مسعود باباي من بود نه شهربانو.
    مهتاب با شنيدن اين حرف آرش، اينقدر عصباني شد و جا خورد که نا خودآگاه سيلي محکمي به صورت آرش زد. پسرک که مات و مبهوت به چشمهاي مادرش خيره شده بود يکهو بغضش ترکيد و هاي هاي گريه کرد. مهتاب هم شروع کرد به گريه کردنهم به خاطر حرف آرش، و هم به خاطر سيلي اي که براي اولين بار به صورت جگر گوشه اش زده بود.
    آرش از اتاق خوابشان دويد به سمت اتاق آرش تا ببينه چي شده. مهتاب تا او را ديد از روي تخت بلند شد و درحالي که سعي ميکرد اشکهايش را از مرتضي پنهان کند خيلي سريع به سمت اتاق خوابشان رفت و در رابست و زير پتو در خلوت خودش تنهايي گريه کرد.
    پدر، متعجب و حيران، در چارچوب در اتاق آرش ايستاده بود يه نگاهش به دري بود که مهتاب با شدت بست و يه نگاهش به پسر ک که همچنان با شدتي کمتر اشک مي ريخت...