مهتاب که قهوه اش به نصفه رسيده بود با شنيدن حرف مرتضي از خوردن ماند. با اين که دوست داشت مشکل حل شود ولي مي ترسيد حرفي بزند. درونش پر از آشوب شد. بايد چه جوابي به مرتضي بدهد؟ صداي سرفه آرش بلند شد. هر دو رويشان به سمت اتاق آرش چرخيد و مهتاب که فرصت مناسبي براي گريز ديد گفت: حتما باز روش باز مونده. بذار برم يه سر بزنم، ميام.