مرتضي نگاهي کرد و گفت : آهان اون موقع که تصادف کرده بودم يه مدت عصا دستم بود تا کامل خوب بشم رو مي گي. خوب يادمه. از بس مثل پيرمردها تازه بدتر راه رفته بودم خسته شده بودم و حساس. دلم مي خواست مثل قبلش بدوم تو زمين فوتبال. تيممون داشت آماده مي شد برا مسابقات اونم با يکي از تيم هاي مهم. يادم نيست دقيق کدوم تيم بود ولي خيلي خورده بود تو ذوقم. بعد اون وسط يه بار تو جمع گفتي بريم کوهنوردي. فکر کردم مي خواهي ضايعم کني. بعد فهميدم منظورت دامنه کوهه. ولش کن مهم نيست.