وبلاگ :
كوهپايه
يادداشت :
...
نظرات :
0
خصوصي ،
29
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بي نام
سلام
مهتاب گفت: ديدي بيداري؟ الکي خودت رو بخواب نزن. پاشو من خوابم نمياد. مرتضي حرف نزد. مهتاب با کمي بدجنسي ادامه داد: من دلم قدم زدن مي خواهد. مي خواهم برم بيرون. مياي با هم بريم يا من تنهايي برم؟
چشم هاي مرتضي باز شد. سريع گفت: اين نصفه شب؟! مهتاب که بالاخره توانسته بود همسرش را به حرف زدن بکشاند لبخندي زد و گفت: خوب پس پاشو يه قهوه بخوريم. برم درست کنم؟
مهتاب نماند تا جوابي بشنود. رفت آشپزخانه تا اسباب آشتي را زودتر فراهم کند. مرتضي هنوز کمي دمغ بود ولي خودش هم بي ميل نبود که سر صحبت با مهتاب باز شود. چه بهتر که وقتي آرش خواب است مشکلاتشان را با هم حل کنند، تنهايي، دو نفره، مثل اوائل ازدواج . بلند شد و رفت آشپزخانه. تميز مثل هميشه. اصلا نمي توانست ساعتي بي مهتاب بودن را تحمل کند. براي همين امشب اينقدر از وجود مسعود و مهناز دلخور بود. رقيب قديمي او مسعود...يعني هنوز به مهتاب فکر مي کند؟ نکند مهتاب او را بيشتر از مرتضي دوست داشته باشد.
لب تاب مهتاب روي ميز بود. نگاهش را به مهتاب گرداند که داشت از داخل کابينت بيسکويت درمي آورد تا با قهوه با هم بخورند. اين عادت مهتاب بود که هميشه کنار چاي و قهوه و نسکافه و ...بايد بيسکويت مي گذاشت. مرتضي گفت: داشتي چي کار مي کردي باز با اين لب تا؟ مهتاب در حالي که همه چيز را مرتب کرده بود و با يک سيني با دو تا قهوه آماده و يک ظرف کوچک پر از بيسکويت به سمت ميز مي آمد گفت: داشتم به ياد گذشته ايميل هامون رو مي خوندم. راستي اينو ببين و بعد از گذاشتن سيني روي ميز و نشستن روي صندلي، لب تاب رو کمي به طرف مرتضي برگردوند و پرسيد: اين ايميل يادته؟ اون موقع که بهت گفته بودم بيا بريم کوهنوردي. واسه چي ناراحت شده بودي؟