• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : ...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + من بگم: همه چي آرومه 
    ادامه داستان:
    مهتاب کلافه شده بود. خوابش نمي برد. دوست داشت با کسي حرف بزنه و درد دل کنه. از روي کاناپه بلند شد و آهسته رفت توي اتاق خواب تا لپ تابشو برداره. اتاق تاريک بود و صورت مرتضي رو به پنجره بود. مهتاب متوجه نشد که مرتضي بيداره. از روي ميز لپ تابش رو برداشت و رفت بيرون. حال مرتضي بدتر شد. نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده. دلش ميخواست بلندشه و داد بزنه «مهتاب اين موقع شب لبتابتو ميخواي چيکار؟» ...