وبلاگ :
كوهپايه
يادداشت :
...
نظرات :
0
خصوصي ،
29
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بي نام
آرش با بي حوصلگي بلند شد مي دانست چه کاري بايد انجام دهد. نزديک پدر ايستاد و با حالتي کمي کلافه از اين وضع، چشم در دهان پدر دوخت. مرتضي گفت: آرش بابايي مي دوني چي ازت مي خواهم؟
و قبل از اينکه حرفش را تمام کند صداي بلندي توجه همه را به خود جلب کرد. کسي در را به شدت مي کوبيد. انگار خبر مهمي دارد يا عصباني است يا... مرتضي و آرش نگاهشان به در ميخکوب شد. مهتاب هم به سرعت از آشپزخانه بيرون آمد. و دم در آشپزخانه ايستاد. دستمالي که ظرف هاي شسته را با آن پاک کرده بود هنوز دستش بود. همه به هم نگاه کردند. بالاخره مرتضي بلند شد و در را باز کرد...