وبلاگ :
كوهپايه
يادداشت :
به خاطر يک مشت...
نظرات :
1
خصوصي ،
11
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
رفيق
قال قائل :
يه بار مامانم بهم شك كرده بود فكر كرده بود سيگار مي كشم زنگ زده بود به داييم از ده بياد نصيحتم كنه نزديك ظهر بود داييم اومد وضو گرفت نمازشو خوند ناهارشو خورد خيلي ساده و خاكي اومد رو مبل پيشم يه سيب برداشت گفت : عزيزم اين سيب رو مي بيني؟ گفتم بله دايي گفت ديگه سيگار نكش!!! تو عمرم ا?نطور? قانع نشده بودم
ه بار مامانم بهم شك كرده بود فكر كرده بود سيگار مي كشم زنگ زده بود به داييم از ده بياد نصيحتم كنه نزديك ظهر بود داييم اومد وضو گرفت نمازشو خوند ناهارشو خورد خيلي ساده و خاكي اومد رو مبل پيشم يه سيب برداشت گفت : عزيزم اين سيب رو مي بيني؟ گفتم بله دايي گفت ديگه سيگار نكش!!! تو عمرم ا?نطور? قانع نشده بودم
پاسخ
سلام. يعني هگل پيش دايي ات لنگ ميندازه با اين منطق ديالکتيکي فوق العاده اش.