• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : مشاعره زورکي!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    دوستان چرا قوانينو رعايت نکردن؟
    ما الان با کدوم حرف بايد شروع کنيم؟
    پاسخ

    سلام. آخرين شعر، مال دانشجو بود که با ت تمام مي شد. بفرماييد.
    + بي نام 
    سلام
    با عرض معذرت از جناب کوهپايه به خاطر اينکه زياد مداخله مي کنم ولي لطفا شعري رو انتخاب کنيد که با حرف اخر شعر قبلي شروع شده باشه.
    ممنون از همه به خصوص خانم دانشجو
    جناب کوهپايه با چه حرفي الان بايد شروع کرد؟ م يا د ؟
    پاسخ

    سلام. اختيار دارين. من که با م شروع مي کنم با اجازه تون البته.
    + دانشجو 
    مي خواهم
    تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
    به دريا بريزم
    دوباره متولد شوم
    دنيا را ببينم
    رنگ كاج را ندانم
    نامم را فراموش كنم
    دوباره در آينه نگاه كنم
    ندانم پيراهن دارم
    كلمات ديروز را
    امروز نگويم
    خانه را براي تو آماده كنم
    براي تو يك چمدان بخرم
    تو معني سفر را از من بپرسي
    لغات تازه را از دريا صيد كنم
    لغات را شستشو دهم
    آنقدر بميرم
    تا زنده شوم
    احمد رضا احمدي
    + بي نام 
    سلام
    نکته اي رو که من مي خواستم بگم خانم مرسي لطف کردند.
    دوستان اگر ديديد يه کامنت نمايش داده نشده هست لطفا کامنت نذاريد تا ببينم اون شعر هست و با آخر شعر قبلي شروع شده يا نه. بعد کامنت جديدي بذاريد.
    جناب کوهپايه از اين دست تذکرات نمي دهيد؟ بالاخره داريم تو زمين شما بازي مي کنيم يه سوتي کفي چيزي ... بازي به هم نريزه خوب
    پاسخ

    سلام. ببخشيد. چشم.
    + مرسي 

    سلام عزيزم. نه ناراحت نيستم. اما جدا به من مربوط نميشه. اين شعرم ميذارم که بگم بايت محبتت خيلي خيلي ممنونم. شما لطف داريد

    {فقط يه مشکلي تو روند کارتون پيش مياد : اوني که شعر ميذاره بيت آخرکامنت ظاهر رو ميبينه نه اون نظري که بعدش گذاشته شده اما هنوز تاييد نشده!}

    دارم تظاهر مي کنم که: بردبارم

    هرچند تاب روزگارم را ندارم

    شايد لجاجت با خودم باشد ! غمي نيست

    من هم يکي از جرم هاي روزگارم

    من هم به مصداق" بني آدم..." ببخشيد

    ...گاهي خودم را ز شمايان مي شمارم

    حس مي کنم وقتي که غمگينيد بايد

    با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم

    حتي خودم وقتي که از خود خسته هستم

    سر روي حس شانه هاتان مي گذارم

    فهميده ام منها شدن تفهيم جمع است

    تنهايي جمع شما را مي نگارم

    شايد همين دل باوري ها شاعرم کرد

    شايد به وهم باورم اميد وارم

    هر قطره ي دلکنده از قنديل ، روزي

    مي فهمدم ، وقتي ببيند آبشارم !!!

    محمدعلي بهمني

    + بي نام 
    بسم الله
    داني که را سزد صفت پاکي
    آن کو وجود پاک نيالايد
    در تنگناي پست تن مسکين
    جان بلند خويش نفرسايد
    دزدند خودپرستي و خودکامي
    با اين دو فرقه راه نپيمايد
    تا خلق از او رسند به آسايش
    هرگز به عمر خويش نياسايد
    آن روز کآسمانش برافرازد
    از توسن غرور به زير آيد
    تا ديگران گرسنه و مسکينند
    بر مال و جاه خويش نيفزايد
    در محضري که مفتي و حاکم شد
    زر بيند و خلاف نفرمايد
    تا بر برهنه جامه نپوشاند
    از بهر خويش بام نيفرايد
    تا کودکي يتيم همي بيند
    اندام طفل خويش نيارايد
    مردم بدين صفات اگر يابي
    گر نام او فرشته نهي ، شايد

    پروين اعتصامي

    + دانشجو 
    يا علي
    مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
    تو يکي بپرس از اين غم که به من چه کار دارد
    نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها
    که وصال هم بلاي شب انتظار دارد
    تو که از مي جواني همه سرخوشي چه داني
    که شراب نااميدي چقدر خمار دارد
    نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من
    که کمند زلف شيرين هوش شکار دارد
    مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
    که هنوز وصله‌ي دل دو سه بخيه کار دارد
    دل چون شکسته سازم ز گذشته‌هاي شيرين
    چه ترانه‌هاي‌ه محزون که به يادگار دارد
    غم روزگار گو رو، پي کار خود که ما را
    غم يار بي‌خيال غم روزگار دارد
    گل آرزوي من بين که خزان جاودانيست
    چه غم از خزان آن گل که ز پي بهار دارد
    دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليکن
    نه همه تنور سوز دل شهريار دارد
    + باکلاس 
    سلام خوبين؟
    مرسي جان مگه ميشه بازي بدون شما. هرچي باشه شما اينجا حق آب و گل دارين. نکنه از من دلخوري؟؟؟
    چرا آيا!!!!!!!!!!!
    اصلا من اين شعر رو تقديم ميکنم به مرسي جان تاز از دلش دربياد و با ما باشه
    اينجا براي از تو نوشتن هوا كم است
    دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
    دريا و من چه قدر شبيهيم گرچه باز
    من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست
    با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
    دريا كه از اهالي اين روزگارنيست
    امشب ولي هواي جنون موج ميزند
    دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست
    اي كاش از تو هيچ نمي گفتمش ببين
    دريا هم اينچنين كه منم بردبار نيست
    محمد علي بهمني
    + بي نام 
    بسم الله
    ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم
    نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم
    ابروي يار در نظر خرقه سوخته
    جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
    هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
    بازش ز طره تو به مضراب مي زدم
    روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
    وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
    چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
    فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
    نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
    بر کارگاه ديده ي بي خواب مي زدم
    ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي گرفت
    مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم
    خوش بود وقت حافظ و فال و مراد وکام
    بر نام عمر و دولت احباب مي زدم


    لطفا دعواتون نشه اين پست درخواستيه!
    + مرسي 
    همون ربطي نداره بهتر بود!
    + مرسي 
    سلام.کار زيباييست. هرچند من بازي نميکنم. موفق و پيروز باشيد استاد
    پاسخ

    پس به شما ربطي نداشته بيد.