سلام. دلم گرفته بود اومدم وبلاگتون. گفتم حالا يک شعر هم براتون بنويسم.
...مگر سهم من از آسمان آبي شما
سه تکه ابر بيشتر بود!
تازه آن را هم که بخشيدم به باران!
...اين روزها رويش سخت شده است
همين که مي گويي:
آهاي! صاحب نمي دانم هاي بسيار
من تنها آمده ام، پشت پرچين قلب شما
مدادم را که در تاريکي قلبم از دستم افتاده بود، بردارم...
متهم مي شوي به نغمه سرايي!
... بر د يوار وجود شما سايه خودم افتاده است
گاه دلم براي سايه ام تنگ مي شود
مي آيم لختي بر وجودت تکيه زنم
شايد درد دلي کنم...
اين شعر از خودم بود مي تونيد نظر بديد دوستاي وبلاگي