
هر بار خواست چاي بريزد نمانده اي
رفتي و باز هم به سکوتش نشانده اي
تنها دلش خوش است به اينکه يکي دو بار
با واسطه "سلام" برايش رسانده اي
حالا صداي او به خودش هم نميرسد
از بس که بغض توي گلويش چپانده اي
ديدم که شهر باز پر از عطر مريم است
گفتند باز روسري ات را تکانده اي
ميخندي و برات مهم نيست ... اي دريغ
من آن نهنگي ام که به ساحل کشانده اي
بدبخت من...
فلک زده من...
بد بيار من...
امروز عصر چاي ندارم... تو مانده اي!
حامد عسگري
گفته بودم يه جاي ديگم ديدمش امروز دوباره ديدمش شعرشم بدک نيس به اين عکسم ميخوره