• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : تو يادت مي آد؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + mersi 


    سلام استاد وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااايييييييييييييييييييييييييييييييييييي

    چقدر جالب چقدر قشنگ.منم دقيقا مثل اين خاطره ها رو دارم!

    کلاس دوم راهنمايي از درس حفظي بدم ميومد کتاب تاريخم رو جرجر کردم ريختم رو پنکه سقفي .بعد با جيغ وهوراي اراذل کلاس که خودم سر دستشون بودم، روشنش کردم با دور تند. برگه ها پخش شدن کف کلاس وهمه دست زديم.البت اولين بارو آخرين بارم بود.

    ريکا ريختيم رو تخته پاک کن و تخته رو پاک کرديم معلم فلک زده هر کار کرد نتونست بنويسه گچ قيژقيژ ميکرد وهمه گوشاشون رو ميگرفتن وريز ميخنديدن.

    روز معلم تخم مرغ رو سوراخ ميکردم و توش رو پر کاغذ رنگي و خرده پارچه .بعد ميزديم به سقف و"لي لي"که روزت مبارک معلم عزيزم. يه بار به جاي خرده کاغذ ، سبزي گنديده و پياز خراب شده وآشغال ماهي ريختم. قيافه معلمه هنري وديدني شد!چه حالي داد...{تقصير خودش بود بداخلاق بود باهامون}

    برنامه 22 بهمن با ما بود مسابقه ماست خوري گذاشتيم ههههه بيچاره اوني که برنده شد تا ته بيني و موهاي سرش ماستي شد نميتونست نفس بکشه بدبخت...................

    واقعا يادش بخير ولي من هنوزم معلماو دوستاي طفلکم از دستم آسايش ندارن شيطنت ها ادامه دارد...

    پاسخ

    سلام. بابا شما ديگه كي بودين؟! جايزه ي نوبل در اختراع ديناميت رو بايد به شما بدن. ابيچاره اسم پسرا بد در رفته.