به ياد اون مهموني که هميشه منتظرشم کلون در خونمو بزنه گرفتم:
گفتند خلايق که تويي يوسف ثاني چون نيک بديدم بحقيقت به از اني
شيرين تر از اني به شکر خنده که گويم اي خسرو خوبان که تو شيرين زماني
تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني
صد بار بگفتي که دهم زان دهنت کام چون سوسن ازاده چرا جمله زباني
گويي بدهم کامت و جانت بستانم ترسم ندهي کامم و جانم بستاني
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بيمار که ديدست بدين سخت کماني
چون اشک بيندازيش از ديده مردم ان را که دمي از نظر خويش براني...