ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/7 1:13 عصر
ناقلان اقوال وراویان اخبار و طوطیان قند وشکٌر(از نوع کوپنی)شکٌن و شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که یک بنده ی خدا رفت به یک کتابفروشی،سلامی و اعلام ادبی.بعد پرسید: ببخشیدآقا! قرآن کریم دارید؟
جوان فروشنده که از زور بیکاری و بی پولی همزمان با راه اندازی مجتمع آب سنگین اراک این کتابفروشی نقلی سه در چهار را راه اندازی کرده بود و به مناسبت سفر آن یار عزیز کرده (آقا شهرام )که به سلامتی و میمنت راهی شدند، مغازه را آذین بسته بود،نگاهی به کتابهای ته مغازه کرد و گفت ببخشید نداریم. ما فقط قرآن مجید داریم!
حالا من نمی خواهم داد و هوار کنم و بگویم تقصیر انتشاراتی هاست که هر بار یک چیز می نویسند و باعث می شوند که خلق الله هِرٌ را از برّ تشخیص ندهند.اصلا و ابدا،نقل این حرف ها نیست.مگر از قصابی محل گوشت خر (ببخشید مغز خر ) خریده ام وخورده ام که بخواهم فضولی کنم که چرا و چگونه آقا شهرام بقیه ی دوستان را تنها گذاشت .نه به جان خودم.این ضرب المثل را که همه فوت روی آبیم که انگاری تور قانون برای ماهی های کوچولو موچولوست، دانه درشت ها که ماشائ الله با یک تکان تور را پاره که هیچ پوره ی سیب زمینی هم می کنند.اما عرض بنده :فی الواقع می خواهم ان شائ الله یک نمه از خودم توصیف کنم.(بی زحمت با تعریف از خود، خلط مبحث نشود).
آقا! این من بنده دلش لک زده برای قرآن های قدیمی،قرآن حاج طاهر خوشنویس،مرحوم نیریزی و...در یک کلمه،قرآن هایی با خط خودمان.منظورم خطاط های شیعه است.تو را به خدا با این همه استادهای خوش ذوق و متبحر خوشنویسی چه قدیمی ها و چه جوان ها من باید بروم قرآن کاغذ روغنی، خط عثمان طه ی سنی را بخوانم(برادریمان سر جای خودش.من با آنها کاری ندارم هر چه می خواهند قرآن بنویسند،داغ دل من از خود ما شیعه هاست).حالا ممکن است یک عزیز دل برادری بگوید:قرآن، قرآن است،حالا هر کسی آن را نوشته باشد،چه فرقی دارد؟آره داداش من،ولی یک سئوال دارم.اگر دو قرآن جلوی تو بگذارند و بگویند یکی از این ها به دست مبارک حضرت علی (ع) نوشته شده(یا مثلا به دست سلمان و ابوذر) و دومی به دست اولی یا دومی،خدا وکیلی برای تو فرق نمی کند...
باور بفرمایید حقیرکلاه تا کفش تقصیر از اونهایی نیست که اگر کسی برای پستشان،کامنت نگذارد یخه ی خود را پاره کنند.(خلط مبحث فراموش نشود!)اما مستحضرید که این یادداشت با بقیه ی یادداشت هایم یک خرده فرق دارد.اگر مخالف هستی ولی چیزی نگفتی،من که خبر ندارم که مخالفی فلذا از نظر من موافق ویا خیلی ارفاق کنم ممتنع به حساب می آیی.خود دانی.از ما گفتن.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/4 6:28 عصر
مامانم گفته همیشه اول سلام کنم بعد حرف بزنم واسه همین اول سلام.چطوری،خوبی؟خوش میگذره؟
خواستم بگم چیزای مهمی توی وبلاگت اتفاق افتاده که خیلی وقته منتظرشم.و از این بابت واقعا خوشحالم.پیداس تصمیمات مهمی گرفتی و میدونم درباره ی بعضیاش خیلی با خودت کلنجار رفتی تا خودتو راضی کردی و از برج عاج به سلامتی پایین اومدی.(شاید هم اصلا بالای این برج چندین طبقه نرفته بودی).
پنجمندش هر وقت یاداشتاتو میدیدم هم از فونتش وهم ازاندازش زهره ترک میشدم.دیگه از رنگ خفن قالبت که توی عروسی و عزا سیاه بود چیزی نمیگم.دمت گرم که عوضش کردی و گرنه خونم گردنت بود.
چهارمندش خیلی خوب شد که به این نتیجه رسیدی که میشه(شایدم بره س) وبلکه باید بعضی از حرف ها رو خودمونی گفت و نوشت.
سومندش بالاخره قبول کردی که وبلاگ نویسی با منبر رفتن و شعار دادن و مقاله ی علمی نوشتن (که همه خوبن و سر جای خود شون لازم ) تفاوت داره.
دومندش به این ضرب المثل بسیار معروف هندی! که میگه : اگر نمک نثر ادبی و احساسی در ویبلاگ (تلفظ هندی وبلاگ) زیاد شداهه ویبلاگ شوما مثل ویبلاگ من بی نمک خواهد شداهه ، عمل کرداهه وسوژه از زندگی روزمره انتخاب کردیداهه. به شما من تبریک کیلی کیلی گفتاهه.
اولندش بنده شنید کی شوما موتور نو گرفتاهه. تبریک گفتاهه .یک بوق به یاد ما زنداهه.تشکر باز کرداهه و شوما با من خدا حافظی من کرداهه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/11/25 2:6 عصر
من اناری را،می کنم دانه،به دل می گویم:
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم آب انار:اشک می ریزم
مادرم می خندد.رعنا هم.
حجم سبز
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/11/19 4:5 عصر
جوانی
کودکی پیری
......تولد مرگ......
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/11/16 3:39 عصر
زندگی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/11/8 5:4 عصر
از هیئت که اومدیم بیرون،تا خونه راهی نبود پیاده رفتیم.توی راه جواد
گفت:بابا صفای ابالفضل عشقه.
گفتم واسه چی؟
- سر بزنگاه،اون وقت که حضرت ابی عبدالله به یاراش فرمود هر کی می خواد می تونه بره ابالفضل اولین نفر بود که بلند شد و گفت مولا کجا بریم.خدا اون روز رو نیاره که ما بی تو زنده باشیم...من فکر می کنم برا این بلند شد و اون جوری اظهار وفاداری کرد که به بقیه روحیه بده یه وقت کسی بلند نشه بره.
- واقعا فکر می کنی عباس(ع) واسه تشویق کردن اصحاب بلند شد و اون حرفا رو زد؟
- آره خب.
ولی من فکر می کنم قصه یه چیز دیگه بوده.آخه اونایی که شب عاشورا تو خیمه ی امام حسین(ع) مونده بودن کسایی بودن که بارها غربال شده بودن و از خیلی وقت پیش می دونستن که ماجرا به کجا ختم می شه.اون آدمای پاکباخته دیگه نیازی به تشویق و دلگرمی داشتن؟
یه چیز می خوام بگم می دونم باور نمیکنی.راستش خودمم اول باور نمی کردم.کلی،مطلب رو بالا پایین کردم تا بالاخره باورم شد.
- چی می خوای بگی؟
- می خوام بگم اون شب ابی عبدالله به ابالفضل هم گفت:تو هم برو!
- تو هم ما رو گرفتی ها!یه چیز می گی که مخ آدم سوت می کشه!
- نگفتم؟نگفتم باورش سخته؟
- آخه رو چه حسابی ؟عباس وقتی افتاد حسین(ع) میگه الان پشتم شکست.اونوقت تو میگی که بهش گفته تو هم می خوای بری، برو.تو چه طور به این نتیجه رسیدی عقل کل!
- ببین من رفتم جمله به جمله ی حرفایی رو که حضرت ابی عبدالله شب عاشوراتو اون خیمه فرموده تو دو سه کتاب درست و حسابی پیدا کردم.اون جا حضرت یه چیزی فرموده که من طبق اون،اینو میگم.
- خب بفرما! استفاده می کنیم حاج آقا!
حضرت بعد از این که از اصحاب و اهل بیتش تعریف و تمجید می کنه و به اونا میگه که اینا با من کار دارند با شما کاری ندارن،می فرماد:از تاریکی شب استفاده کنید و هر مردی از شما دست مردی از اهل بیت منو بگیره و از این سرزمین بیرون ببره.اگه یه خورده رو این حرف فکر کنی،اونوقت چیزایی رو که گفتم باور میکنی.
بااین حرف فقط خدا میدونه بر دل عباس علی چه اومد.اینه که نتونست طاقت بیاره و بلند میشه و اون حرف ها رو می زنه که الان هم من وتو بعد از اون همه سال اونا رو که می شنویم دلمون می لرزه و میگیم برادر یعنی عباس.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/10/27 1:13 عصر
همه ی ما می دانیم که رسیدن به هر هدف فکسنی دراین دنیا اسراری دارد تا چه برسد به هدف بزرگی مثل موفقیت عزیزترازجان.از همان جایی که هر آدم عاقلی که مغز خرنخورده است، دوست دارد، پله های ترقی را یکی در میان با سرعت 120 کیلومتر در ساعت بگازد.و به همین مناسبت در بدر به دنبال یافتن مطالبی در این زمینه است ،لذا برای اجابت درخواست همه ی سروران محترمی که از راههای دور و نزدیک ، شوسه و خاکی تشریف آورده اند، در این برنامه محترم می خواهیم اسرار مگوی موفقیت را در بوق و کرنا و البته ترومپت جیغ بزنیم، باشد که حاضران با دست پر ازمجلس بیرون بروند.همین جا اعلام می کنیم که ما هیچ مسئولیتی در قبال جیب و کفش و سایر اشیائ ذیقیمت شما نداریم.
اما اسباب و اثاثیه ی موفقیت روز افزون:
1-
یک عدد پدربا سایز گردن دو x
لارج به بالاو در صورت دراختیارنداشتن چنین موردی ،با عرض تسلیت فراوان ، خدمتتان
عرض می کنیم که بهره وری از دایی یا عموی گرام واجد شرایط فوق سنگین نیز مانعی ندارد.
2-
حساب بانکی توپ با دست کم نه تا صفر(
حساب خود یا حساب هر کس و ناکس دیگری که بتوان درشرایط مقتضی به آن
دسترسی داشت و اقدامات لازم را انجام داد).
3-
تیپ تریپ خفنی حد اقل در حد و اندازه ی زوج خوشبخت فیلم مامانی"
آتش بس"(
به علت احترام به قانون کپی رایت از آوردن نام
اشخاص معذوریم.
حتی برای شما دوست عزیز.
لطفا اصرار نفرمایید).
4-
پرصورتی(
پررویی)
، به میزان لازم.
تا در مقابل هیچ تنابنده ای عمرا کم نیاورید.
5-
زبان،حداقل چهل گز(
میگم هان ، گز یکی از واحد های قدیمی طولس.
یه دفعه با گز اصفهون عوضی نشه -
در خواندن این فقره
حتمااز اصفهانی های عزیز کمک یگیرید).
6-
کمربند مشکی در یکی از ورزش های رزمی ناکار کننده (
ترجیحا بوکس)
به عنوان آجیل مشکل گشا در خیلی جاها.
فیلم
گلادیاتوردراثبات این ادعا بسیار مفید است.
طریقه ی دیدن:
هر هشت ساعت یک باربعد ازغذا.
حرف آخر:
اگر کسی موجود هست که می خیالد بدون داشتن هیچ کدام از این ها، لبوی موفقیت را آن هم از گاری دور میدان...(برای ابن که تبلیغ
شود اسم نیاوردیم.اگر عزیزان خواستند آدرس را به طور خصوصی برایشان پست می کنیم) گاز می زند، با تمام احتراماتی که برای
فکار حمام عمومی قا ئلیم ولی باید به او بگوییم زرشک. برو کشکت رو بساب ،یرو غازت رو بچرون ، روشندل خوندی(همان کور
خوندی خودمون)،گهی زین به پشت و گهی پشتک وارو،نیم چرخ ،بالانس ، و یک آفتاب مهتاب دیدنی ...(ببخشید یک دفعه پدرم کانال را عوض کرد روی گزارش ورزشی).
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/10/19 12:0 عصر
منتظر اتوبوس بودم که رو پیاده رو دیدمش. کیفش دستش بود و مثل همیشه فرز و فلفلی راه می رفت.منو ندید. بلند گفتم :"به کجا چنین شتابان؟"بنده خدا،یه نفر دیگه که داشت از بین من و اون رد می شد فکر کرد با اونم.با تعجب نیگام کرد.گفتم: ببخشید آقا با شما نبودم.با اون آقا بودم.
منوکه دید به طرفم اومد و سلام و احوالپرسی...
گفت :این جا چیکار میکنی؟
- می بینی که،منتظر اتوربوسم!تو کجایی؟چیکار می کنی؟
- هیچی پشت کنکورم.
- ایول.تو هم آره؟حتما داری بکوب می خونی نه؟
- باور کن مثل خـــــــر.
- هنوزم که دست از تیکه هات بر نداشتی؟بازم خود زنی می کنی؟
- چیکار کنیم دیگه.
- یه چیزو از من داشته باش.من تجربشو دارم.بیش از حد به خودت فشار نیاری. ببینم به خورد
و خوراکت می رسی؟خوب غذا می خوری؟
- مثل گـــــــــاو.
- خب به سلامتی.حالا کدومشون؟گوشتی یا شیر ده؟
- مثل تو.
خوابت چطوره؟خوب می خوابی؟
- آره.وقتی می خوابم عینهو خرس.
- به نظرم اگه خدای نکرده زبونم لال یه دفعه مریض شدی فکر کنم باید پیش دامپزشک بری...
هنوز حرف تو دهنم بود که بی معرفت یه مشت محکم زد به بازوم.
- آخ. بی جنبه مگه من چی بهت گفتم؟تقصیر خودته که هر چی ازت می پرسم همش خر و
گاو می کنی .نره غول چه دست سنگینی ام داره. آخ...
- تو قلــط می کنی(به سبک آقای بردباریان تلفظ شود.لطفا)
- (من که هنوز جای مشتشو می مالیدم) گفتم:خب بعدش چیکار می کنی؟
- هیچی دیگه.اگه قبول بشم.می رم تا آخرش،بعد سر بازی و بعد کار.
توبوس رسید و دیگه بایستی می رفتم.پرسیدم:
- بعدش؟
- بعدشم پول و بادا بادا مبارک بادا و بچه وخونه و ماشین
- بعدش؟
- هی میگه بعدش.همین دیگه.
- همین؟
- مگه غیر این چیزا چیز دیگه ای هم هست؟
- پس درست گفتم .ببین یه دامداری عالی برا دوتاییمون سراغ دارم...
-مشت بعدی داشت به طرفم می اومد که تو آخرین لحظات پریدم تو اتوبوس.نزدیک بود لای در گیر کنم.با انگشتام باهاش بای بای می کردم اونم با انگشتاش برام خط و نشون می کشیدکه یه دفعه متوجه شدم دو سه نفر دارن به ما نیگا می کنن.خودمو زدم به کوچه علی چپ و نشانه ی شخصیتم رو دادم به راننده که اونم پارش کرد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/10/13 4:11 عصر
وعده ای که پدرمان را در بهشت خدا فریفت جاودانگی بود.(1)به قول سلمان هراتی آدم را میل جاودانه شدن / از پله های عصیان بالا برد.توهم فنا مارا زهره ترک می کند.چرا این همه از مرگ می ترسیم.مگر مرگ فناست؟آری در عمق باطن بسیاری از ما مطلب همین است!اما نه.ما جاودانه ایم.اما آنچه اهمیت دارد این است که جاودان در کجا؟ در بهشتِ همسایگی فاطمه وپدر وشوهر وپسرانش(درود وسلام خدا بر همه ی آنها) یا دردوزخ...
دریغ که این درد را مدتهاست حس نمی کنیم.ویاداشت های آن در غوغای زندگی روزمره ودر انبوهی ازاسکناس و قبض وقسط وکارت ورسید،گم شده است.
یادداشت های گم شده(2)
پس کجاست؟
چند بار
خرت وپرت های کیف باد کرده را
زیرورو کنم:
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کاروکسرکار
کارت های اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق وبیمه وجریمه ومساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه نا تمام...
پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت ورو کنم:
چند تا بلیط تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست؟یادداشت های درد جاودانگی؟
________________________________________________________________
1-آیت 120از سوره طه
2- قیصر امین پور
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/10/5 1:20 عصر
کلمات کلیدی :