طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
دانش، بنیاد هر خیر و نادانی، ریشه هر شرّی است . [امام علی علیه السلام]

حقیقت تصوٌف

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/1/8 4:45 عصر

بعد از شونصد سال،امروز گفتم توی این عیدی سری به حوزه ی قدیمی ام بزنم و تجدید خاطره ای.رفتم.گشتی در مدرسه وگپی با طلبه های جدید و بعد،کتابخانه.برده بودند زیر زمین که بزرگتر بود و سر وسامانی گرفته بود.هنوز دو سه قفسه را بیشتر دید نزده بودم که ییهو برخوردم به سیٌد.سلامی وعلیکی و دیده بوسی و عیدتان این طور و سال نوتان آن طور و ...

هی می گفت: نظرتان را بفرمایید استفاده کنیم.از او اصرار و از من که حاضرم توی سلول انفرادی حبس بکشم ولی اظهار نظر نکنم،انکار.می فرمایید چرا؟به جان عزیزت،از آخر عاقبتش می ترسم.یک چیزهایی دیده ام و شنیده ام که اگربرایت بگویم، نظر که سهل است ،اسمت را هم به بلیط فروش قطار هم نمی گویی.یک نمونه ی دم دستی آن ماجرایی است که برای یک از بر و بچه ها پیشامد کرد. منصور خان حلٌاج. بنده خدا سر دارش کردند،باز هم نمونه می خواهی؟

دیدم دست بردار نیست.گفتم :وقتی مراجع بزرگوار نظر دادن دیگه چه نظری از من میخوای؟

- میخوام یک نکته ی جدیدی ،چیزی از شما بشنوم.آخه بعضی مساجد و هیئت ها دعوتم می کنند که درباره ی صوفیه توضیح بدم و نقد کنم.

تا اذان هم خیلی وقت نداشتیم.داشتم دنبال یک نکته ای می گشتم که هم به قول خودش جدید باشد و هم به قول خودم کوتاه باشد.دل افگار همین افکار بودم که چشمم خورد به گلستان سعدی.در جا برای ایشان (علیه الرحمه) و خانواده ی محترم به علاوه ی هفت جد وآبادش نقدا طلب آمرزش کردم و نیز به طور قسطی چند تا الحمد را بر ذمه  گرفتم.باب در اخلاق درویشان را باز کردم وبرایش خواندم:

یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوٌف.گفت: پیش از این طایفه ای در جهان بودند به صورت، پریشان و به معنی، جمع.اکنون جماعتی هستند به صورت،جمع و به معنی،پریشان.

- حالا جمع یعنی چی؟

- یعنی تهی از تب و لرزهای دنیایی و نفسانی،یعنی یک دل و یک دین شدن با خدا...  

 

 

 




کلمات کلیدی :

اید آمد!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/29 11:48 عصر

با سلام خدمت دوستان عزیز وبلاگی اعم از قلیانی ، وافوری ، تزریقی و قرصی(اسماتیز،مسکٌن ،اکس،شیشه و غیرهم) امیدوارم که در این ورژن جدید از سال در راستای استفاده ی صلح آمیز از انرژی هسته ای،خوب و خوش و نرم و نازک و ایضا چست و چابک باشید.به امید آن روز.
    
                                         
توضیح نیمچه ضروری:مادرم رفته آب گلدان این نازدانه را عوض کند.اگر چند لحظه (دقیقا بیست و چهار ساعت) صبر بفرمایید این دردانه را سر پا مشاهده خواهید فرمود.یعنی امیدوارم.




کلمات کلیدی :

علی چپ ،یک بزرگراه است.

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/25 11:43 صبح

همیشه فکر می کردم ما آدمها بعضی وقتها،سری به این کوچه ی مشهور می زنیم و دیگر این که خیال می کردم عرض آن باید حد اکثر سه یا چهار متر باشد.ولی از وقتی که فهمیدم هر دو تصور من به طور فابریک اشتباه بوده،آنقدر نا راحت (مخالف راحت - لغت نامه ی وبخدا ) هستم که انگار به زور یک پیراهن دو سایز کوچکتر از خودم را تنم کرده ام.می فرمایید چه طور ملتفت این موضوع شدم؟عرض می کنم.جناب مولانا در دفتر دوم مثنوی(آخراش) حکایتی از ملانصرالدین عرب ها یعنی جوحی یا همان جحای کتاب های عربی دبیرستان نقل می کند. به این قرار که او و پدرش روزی داشتند از کوچه ای رد می شدندکه برخوردند به یک تشییع جنازه.پسر میٌت در جلوی تابوت گریه کنان راه می رفت ونک ونال می کرد و می گفت: پدر عزیزم تو رو کجا می برند؟جایی که نه فرشی هست نه چراغی نه غذایی نه...جوحی وقتی این ها را شنید به پدر گفت :به خدا قسم این مرده را خانه ی ما می برند.
                  گفت جوحی با پدر ای ارجمند                        والله این را خانه ی ما می برند
پدر گفت:مگر دیوانه شده ای؟.جوحی گفت :خوب گوش بده پدرجان! نشانی های که این پسر می دهد،همه نشانی خانه ی ماست.نه فرشی،نه چراغی،نه غذایی.
                  گفت جوحی را پدر،ابله مشو                             گفت ای بابا نشانی ها شنو
                  این نشانی ها که گفت او یک به یک              خانه ی ما راست بی تردید و شک
مولانا می گوید: این همه قرآن می خوانی واین همه آدرس و نشانی از خدا می شنوی ولی یک بار نمی گویی شاید این ها، آدرس و نشانی تو باشد.قرآن فریاد بر می آورد: مومنان آنانی هستند که این صفت وآن ویژگی را دارند.می گوییم با ما که نیست.می گوید: مجرمان کسانی اند که این و آن خصلت را دارند،می گوییم منظورش ما نیستیم.خلاصه آن که اصلا خود را طرف حساب کلام خدا نمی دانیم.بعد از این ماجرا بود که فهمیدم اولا بیشتر ما، همیشه، خودمان رابه کوچه ی علی چپ می زنیم در ثانی علی چپ اصلا کوچه نیست.چون این همه آدم که توی کوچه جا نمی گیرند.علی چپ یک بزرگراه است.والسلام.

 

 

 




کلمات کلیدی :

بوسه و دار

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/21 8:55 عصر

 کرایه ی راننده را دادم و پیاده شدم.چند متر جلوتر دکٌه ی روزنامه فروشی بود.نگاه به ساعتم کردم یک ربع به شروع کلاس مانده بود.چند دقیقه ای فرصت داشتم.شروع کردم به خواندن تیتر های درشت روزنامه هایی که صاحب دکٌه توی چهار ردیف آویزان کرده بود...
یک لحظه نگاهم افتاد به روحانی کنار دستی ام که او هم داشت مثل من به صورت رایگان آگاه به زمانه می شد.
- خدایا چقدر قیافه اش آشناس.یعنی اونو کجا دیدم...
او هم نگاهی به من کرد و بعد یک دفعه و باهم...
- حسن!
- محمد!
همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم.
گفتم:پسر تو کجایی؟اینه رسم رفاقت؟دیگه زن که اومد توی زندگیت رفقا فینیش؟
هم حجره ای سابقم بود. دو سالی میشد که او را ندیده بودم. ازدواج کرد و رفت شهرستان.
- کی برگشتی قم؟
- یک سالی میشه.
- کی معمٌم شدی؟بذار ببینمت.چه بهت میاد پسر!
- سه چهار ماهی میشه.همین ماه رمضونی.
پیشانی اش را بوسیدم.گفتم: مبارکه! ایشاالله لباس تقوا باشه.به تن هم پیر شید.عضله ی روی شانه ام را با دو انگشتش
گرفت و فشار داد.
- هنوز دست از مزه پراکنیت بر نداشتی!
- خب چه کارا می کنی.رو براهی؟
- اِی.شکر خدا.
- آخه یه سری ،یه پایی،تلفنی،آدرسی،مس مسی! همین جور رفتی که رفتی!؟
ل
بخندی زد.از آن لبخند هایی که آن قدر گرم و مهربانند که هر چه غم و غصه توی دلت باشد ذوب می کند.گفت:
- حق با توهه.باور کن دو سه بار اومدم حوزه پیش بر و بچٌه ها ولی تو نبودی.
- خب.ولش کن. مهم نیست.این جا چی کار میکنی؟یادمه همیشه روزنامه میخریدی.حالا چطور شده س (به اصفهونی)
وایسادی مثل ما فقرا کنار دکٌه مطالعه می فرمایید؟
- از وقتی این روزنامه ها عیدی امسال مونو دادن.قیمتا رو نگاه کن.حالا من کاری به روزنامه های دیگه ندارم.این صدا و
سیما که با این پیام های پول در آریش خون مردمو تو شیشه کرده،نمیدونم چرا اون دیگه قیمت روزنامه اش رو دو برابر کرده.باور کن
بهت قول میدم یه مدٌت، دیگه وسط دعای کمیل و نماز جماعت هم آگهی پخش میکنن.یه سریال پنجاه دقیقه ای میذاره.پنج تا پنج دقیقه پیام میذاره...
- دست گذاشتم روی شانه اش.گفتم زیاد حرص نخور. اول زندگی پیر میشی.    
- دیگه توی کلٌ هفته فقط جام جم چهارشنبه رو می گیرم اونم فقط واسه ویژه نامه ی تپش،والسلام.
ب
ا خنده گفتم :حالا من یه چیزی بهت میگم که دیگه به تپش هم احتیاجی نداشته باشی.
- جدی میگی؟
- باور کن! خلاصه ی همه صفحات حوادث همه ی روزنامه ها.
دفتر کوچکی را در آورد گفت:برام بنویس!
- اول شماره تلفنت رو بهم بده...
- بعد توی دفترش نوشتم:
                                 
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
                                 
که همچنان که تو را می بوسند
                                 
در ذهن طناب دار تو را می بافند
دفترش را گرفت و آن را خواند.
- مال کیه؟
نوشتم:ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. 




کلمات کلیدی :

یک قصه،دو روایت

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/19 11:36 عصر

روایت کهن
جوانی را شنیدم که شبی به مسجدی در آمد و با صدایی بغایت خوش و آوازی سخت حزین نماز آغازیدن گرفتی.جماعتی از پیران، اندر قرب وی در نشسته بودند و به صحبت پیوسته.کسی زان میان، نماز جوان را ستودی و گفتی: ایول ،نمازشو برم.خیلی با حال می خونه و یاران وی نیز با وی از در موافقت در آمدی.جوان بشنید و ازیرا که آفتاب بر کلٌه اش بسیار تابیده بودستی و مخش تاب برداشته بودی. همی تاب نیاوردی و نماز رها کردی و بگفتی :همانا آگاه باشید که روزه نیز همی دارم. 

روایت نو
یه جوونی یه وبلاگی توی پارسی بلاگ زده بود.این پارسی بلاگ که نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای بهشون گفته بود که پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ رو دارن و بنده خداها، اونا هم باورشون شده بود و فِرت و فِرت وبلاگ انتخاب می کردن .بعد از مدتی وب اونو انتخاب کردن و در وهمسایه هم کلٌی آبارک الله پسر خوب بهش گفتن و باباشم براش یه لپ لپ هزار تومانی پسرونه خرید.اونم تاب نیاورد (البته بدون این که مخ و مِلاجش مشکلی داشته باشه) و بگفت: این که چیزی نبودستی ما یک گروه هم بر پا ساخته ایم و گفتگویی تهی از مزٌه راایضاً به راه انداخته بودستیم.

 




کلمات کلیدی :

مراحل وبلاگ نویسی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/18 12:50 عصر

 ا- وسوسه:
در این مرحله جوان خام(چون بسیار سفر باید تا سوخته - ببخشید پخته - شود خامی) با دیدن چند نفر از دوستان و فک و فامیل که دائما برایش فک می زنند و کلاس می گذارند که وبلاگ من اِله وبلاگ من بلِه،و همچنین کمی تا قسمتی نیاز به ابراز وجود و احیانا دقٌ دلی سر دیگران در آوردن ونیز سر سوزن ذوقی و خود را معلم ثالث دانستن و احیانا یک خرده احساس وظیفه وِ بیکاری و مجانی بودن وبلاگ زدن (بر وزن دکان زدن) و دوستان ناباب و صد البته ذغال خوب و... همه و همه دست به دست هم می دهند و مقاومت او را درمقابل این سیل خانه بر انداز، شدیدا در هم می شکنند،شکاندنی. 

 2- ارتکاب:   
در این مرحله دیگر او گرفتار شده است و آرام آرام با زیر و بم فنی و غیر فنی کار آشنا می شود.تلفن های پی در پی به دوستان کذایی که اگه بخوام این کار رو کنم چی بکنم و باقی ماجرا.پست پشت پست، دم به دم آمار باز دید کننده ها ونظرات را چک کردن .اما دریغ از یک باز دید کننده و افغان از یک نظر.التماس آغاز می شود.فِرت و فِرت برای دیگران کامنت می گذارد مخصوصا برای کله گنده ها .توی هر گروهی که سر راهش بیاید عضو می شود.پیام دوستی پشت پیام دوستی، گیر دادن پشت گیر دادن،اما باز هم خبری نیست که نیست. خسته می شود.عجز ولابه می کند.رنگ وبلاگش تیره یا خاکستری می شود.غزل خداحافظی می نویسد.تهدید می کند.بد و بیراه می گوید .همه را متهم می کند.افسرده می شود.پشیمان می شود.به خودش و همه ی مسبٌبان بدبختی اش لعنت می فرستد.در این جاست که این فریب خوردگان به دو قسمت مساوی تقسیم می شوند.دسته ی اول کسانی که باز هم هیچ کس تحویلشان نمی گیرد که در این صورت با کلٌی فحش و فضیحت و آبرو ریزی و آبرو بری،وبلاگ خود را شجاعانه حذف می کنند که در این صورت سعادت دو جهان را ازآن خود کرده اند.دسته دوم کسانی هستند که بالاخره زور زدن هایشان نتیجه می دهد و آمار بازدید کننده هایشان به دو سه نفر می رسد و احیانا یک کامنت آبکی هم بهشان صدقه می دهند.از این جاست که بدبختی او تازه شروع می شود او که نشئگی اولین کامنت و بَه بَه و چَه چَه را زیر زبان مزمزه کرده و به مذاقش خوش آمده،به دنبال بدست آوردن مقادیر بیشتری از آن به راه می افتد.پشت سرهم یادداشت از خودش در می کند.تند تند وبلاگ های پر طرفدار را می خواند.درباره ی موفقیٌتشان تحقیق می کند .کتاب و مجله و مصاحبه و خلاصه هر مطلبی که بتواند آمار او را بالا ببرد قورت می دهد.اما از آن طرف، از خورد و خوراک می افتد. چشمانش گود می نشیند.کم کم اطرافیان متوجه یک چیزهایی می شوند و حتی ممکن است والدین از او بخواهند که آزمایش خون و چیزهای دیگر بدهد و...

3- دستگیری:  
این جاست که دست گیری ها (از باب گر دست فتاده ای بگیری مردی- و در قسمت خواهران - زنی.) آغاز می شود کسانی مثل خودش پیدا می شوند و شروع می کنند به نان بربری و سنگک قرض دادن به همدیگر.من بمیرم تو بمیری ها غوغا می کند.این جاست که کم کم متوجه ستون نوشته های وبلاگ های بر گزیده می شود و دائما پارسی بلاگ را چک می کند اما خبری نیست که نیست.می بیند که متن هایی به مراتب آبکی تر و سطحی تر از او (دست کم به گمان او) انتخاب می شوند اما کسی محلٌ ...هم به یادداشت های او نمی گذارد.به دست اندر کاران پارسی بلاگ شک می کند.آرام آرام شک او قویتر می شود..غمگین می شود. جزٌو ولز می کند،حس میکند به او ستم شده تا بالاخره طاقتش طاق می شود و شروع می کند به دری وری گفتن. اول به دور و زمونه ی نامرد که او را به این راه کشانده بعدشم زبانم لال به صدر تا ذیل پارسی بلاگ(خداییش این فقره و بعضی از فقرات پیشین و پسین راسته ی کار ما نبود.آخه من بچه ی خوبی هستم.مامانم میگه)اما دیری نمی گذرد که نام یادداشت خود را در اولین سطر منتخب ها می بیند.این جاست که استغفار می کند به صداقت و کاردانی پارسی بلاگیان ایمان می آورد از آنها تعریف می کندو...کم کم راه و چاه انتخاب شدن را یاد می گیرد و فرت و فرت پست هایش انتخاب می شوند.ولی از آن جایی که دَر همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد.اتهاماتش سنگین و پرونده اش تکمیل می گردد، محکوم می شود،حکم صادر و نوبت مجازات می رسد. 
4- مجازات:
این جا آخر خطٌه.او که همیشه این جمله را درفیلم های پلیسی شنیده بود حالا می بیند درباره ی خودش هم پیشامد کرده.بله، وبلاگ او انتخاب شد.کیفور می شود.هوار می کشد به همه جا تلفن می زند،ایمیل می کند،اس مس هوا می کند.به کی؟به هر کسی که به ذهنش برسد. از عمه و خاله و مادر بزرگ و پدر بزرگ و پسر دایی وپسر عمو و زن دایی و زن عمو گرفته تا پدر خانم و برادر خانم وبچه محل و همکلاسی و... خلاصه هر کسی را که او تا به حال حداقل یک بار جلویش کم آورده، یا طرف مقابل زیادی کلاس گذاشته با خبر می کندتا کفِشان را اساسی ببرد.غافل از این که بعد از این نشئه گی ،چنان خماری به سرش می آید که نگو.بیچاره! بکِش!دستپخت خودته! حالا مجبوری هی تند تند یادداشت از خودت بدر بکنی،به کامنت ها جواب بدهی،لینک بدهی،لینک بگیری، و گرنه آماری که با این همه خون دل بدست آورده ای دود می شود می رود زمین.برای هر حرفت هزاربار سین جین می شوی و باید تا ریال آخر حساب پس بدهی.این جاست که شروع می کند به بد و بیراه گفتن به خودش و همه ی باعث و بانیان بد بختی اش.اما دیگر کار ازکار گذشته است.الفاتحه.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
توضیحات غیراضافی:
1- می توان گفت بعضی یا همه ی این مراحل برای حدود 51 درصد از مبتلایان عزیز اتفاق می افتد.البته از آن جایی که انسان بسیار پیچیده اس،ممکن است کسی از مراحلی جز آن چه ما گفته ایم به مجازات برسد!
2-در همین زمینه مراکزی با همکاری شهرداری،نیروی انتظامی،اتحادیه ی نانوایان و اتحادیه ی آرایشگران،برای بازپروری عزیزان گیر افتاده دایر شده است.که در صورت نیاز آدرس را به طور خصوصی برایتان می فرستیم.(مژده این که حق العمل پس از درمان دریافت می گردد).

 

 




کلمات کلیدی :

اندکی سرقت ادبی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/18 12:13 صبح

واقعا که شهرت و جانب دوستان را نگه داشتن آدم را به هر کاری وادار می کند.حتی سرقت ادبی .آن هم از کی ؟از شهریار شعر فارسی.ببینید.
باز یاران گوهر تحسین نثارم می کنند                     من نیَم شایان تحسین شرمسارم می کنند
دامنی گل کاشتم در پارسی بلاگ فارسی                   گلبنانش صد به دامن گل نثارم می کنند
من کیَم؟مرغی خزان سیمای با گل ناشناس                 کاشنایان صحبت از باغ و بهارم می کنند
من هم آخر اختیارم شد رضای دوستان                       گر چه جبراً صاحب این اختیارم می کنند 


توضیحات:این ابیات ناب بخشی از غزلی دلکش است که استاد شهریار(که خدایش رحمت کناد)در کنگره ی نکو داشت خودشان قرائت فرموده اند.که ما کش رفته ایم.
اصل مصرع سوم چنین است:دامنی گل کاشتم در باغ شعر پارسی.
تشکر از همه ی دوستانی که با اظهار لطفشان به این بنده ی حقیر ،وی را بنواختند.خدای تعالی ایشان را در دنیا و آخرت بنوازد.آمین. 




کلمات کلیدی :

دلبری بهداشتی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/15 10:0 صبح

                                         

تا حالاخیال می کردم فقط ما بچه مذهبیا جلوی چش چرونی و دل و قلوه دادن در کوی و برزن (همون کوچه و بازار خودمون)، حساسیت هزینه میکنیم وایضا امر به معروف ونهی از منکر .(البته منظورم اون قدیم قدیماس که این دو تا واجب بودن و گرنه امروز که شکر خدا واجب نیستن!). ولی دیدم نه بابا،جناب سعدی علیه الرحمه هم این کاره بوده (فکر بد نکنید منظورم اینه آمر وناهی بوده ). توی بوستان از زبان بقراط به یک عابدی که پای دلش مثل خر توی گِلی(از نوع خوش) گیر کرده بود میگه:

- هوی لندهور چرا نیگا به زن و بچه ی مردم میکنی؟که این جوری گرفتار بشی؟

لندور(ببخشید لندهوره) میگه: مخلوق خدا هوش از سرم نبرده خالق اونه که دل از من برده. جناب بقراط بهش میگه خودتی جوجه.اگه این جوریه چرا طفل یک روزه هوش از سرت نپروند؟ (از نظر اتیمولوژی در همین نقطه ریشه ی اصطلاح جوجه ی یک روزه هم کشف می شود. بدست اینجانب)خودتان بشنوید:

                         یکی صورتی دید صاحب جمال                بگردیدش از شورش عشق حال

وقتی ملامتش کردن بر این حال و روز، عابد گفت:

                        نه این نقش، دل می رباید ز دست       دل آن می رباید که این نقش بست

بقراط که از اون جا رد میشه، وقتی ما وقع را می بینه و جواب عابد رو هم میشنوه،بهش میگه:

                        نگارنده را خود همین نقش بود                  که شوریده را دل به یغما ربود؟

                        چرا طفل یک روزه هوشش نبرد            که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد(1)

میگین نه؟ به این خانوم کوچولو که قربونش برم نیگا کنین!


                                                   

 

 البته  این ناز مامانی که بخورمش ایشاالله یه روزه نیست ولی خداییش به این نمیگن دلبری بهداشتی؟
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- بوستان سعدی - بخش در عالم تربیت - آخراش (مطابق با آخرین استانداردهای ارجاع نویسی علمی)

 




کلمات کلیدی :

نظر خواهی!؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/13 12:24 عصر


 به نظر شما،
 این صحنه میتونه معادل تصویری گناه کردن توی جاده ی زندگی باشه!؟

 

                    




کلمات کلیدی :

حیله ی دیروز! چاره ی امروز؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 85/12/11 2:10 صبح

داشتم داخل فیضیه می شدم که دیدم او دارد می آید که خارج شود قبل از این که بتوانم خودم را از دیدش مخفی کنم مثل اجل معلٌق جلو یم ایستاده بود.سلامی و معانقه ای و باقی مخلٌفات...
گفتم :مزاحم نمیشم.التماس دعا.
گفت:چی چی رو التماس دعا بیا باهات کار دارم.دستم رو گرفت و کنار برد.
- باز چیه؟
خدا خدا می کردم که این پست آخری را که دو سه ساعت پیش هوا کرده بودم ندیده باشد.آخر تا ما می آییم مثل بچه ی آدم دو کلمه حرف بزنیم و به در وهمسایه خودی نشان بدهیم می آید و حالا حال گیری نکن پس کی بکن.خب،چی میگی؟
یک نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد که فهمیدم چیزی که نباید میشد شده.طولی نکشید که حمله شروع شد و نشئه گی پست هوا کردن را از سرم پراند پراندنی،دیگر ول کن هم نبود.
 - آخه خنگ خدا اینا چیه که برداشتی چپوندی تو وبلاگت؟دیگه همه ی مشکلات ما حل شده فقط مونده خط قرآن که این نوشته باشه یا اون؟گیرم که سنی باشه چه فرقی می کنه؟مال عربستان باشه یا قرقیزستان ؟بد کردن این همه قرآن زیبا و خوش چاپ رو به  حاجیای ما هدیه کردن بیارن این ور آب حالشو ببرن؟بعدشم چند تا انتشاراتی بنده خداها برای ثواب اومدن اونو چاپ کردن ...غلط نکنم اینا همش تاثیر همون گوشتا و مغزای خوشمزه ایه که خودت گفتی.
- حرفات تموم شد.
- فعلا آره.
- اولٌندش، کی به تو گفته بیای توی وبلاگ ما سرک بکشی؟ما بازدید کننده نخوایم کی رو باس ببینیم؟بیا و جون مادرت بی خیال ما شو.
- عمراً.من کشته مرده ی تو و وبلاگتم.یه روز نیام میرم توی خماری.
- ثانیندش، ببین داداش  یه چیز بهت بگم خیالت راحت شه ما فقط یک مشکل توی این مملکت داشتیم اونم مشکل آقا شهرام بود که اونم با پا در میونی چند تا آئم خیر خواه به خوبی و خوشی حل و فصل شد و نه خونی از دماغ کسی ریخته شد و نه آب رویی.دیگه چه مشکلی مونده که از اینی که من گفتم مهمتر باشه؟خود ما طلبه ها هم که شکر خدا مشکلی نداریم .شورای مدیریت منظم نیست که هست؟برنامه های درسی معقول و منطقی نیست که هست؟عزٌت نفسمون توی صف شهریه که گویی بنیانُ مرصوصه خدای ناکرده، لت و پار میشه که نمیشه؟توی کوچه و خیابون بد و بیراه نرخ قبض آب و برق و گرونی میوه و چاله چوله های خیابونا و ...را به ما میدن ،که نمیدن .پس بهم حق بده که منم بردارم اینو بنویسم.بالاخره امورات وبلاگ ما هم باید بگذره مگه نه؟
ثالثندش، می دونی من از چی دلم می سوزه؟ از این که این وهابی های عربستانی ؟ خیلی راحت خودشون رو به ما تحمیل کردن و جیکمون که در نیومد هیچ، تازه قندم توی دلمون آب شد که بله سوغاتی باکلاس مجانی گیرمون اومد و پزش رو دادیم.
بعد دستش رو گرفتم بردم داخل فیضیه.
- کجا میبری منو ؟
همون طور که میرفتیم گفتم:
- نترس بیا.چند دقیقه می ریم کتابخونه میخوام یه چیزی رو نشونت بدم که کفت ببره( به فتح کاف - کسر فاء و باء اول و ضم باء دوم- لگد نامه ی وبخدا).
رفتیم کتابخانه.خوب شد کارتم رو تمدید کرده بودم و گرنه مجبور بودم برای گرفتن کتاب کارد بکشم.خلاصه اش کنم آن جا چیزی به او نشان دادم که اول چند دقیقه سکوت کرد (در واقع هَنگ کرد)بعد هم زود خداحافظی کرد و رفت.داشت دور میشد که بلند گفتم از اون گوشتا، اون شب که آبگوشت خونه ی مابودی تو هم ...که مسئول کتابخانه انگشتش را روی لبش گذاشت یعنی هیس! و از ما عذر خواهی...
چیزی را که به او نشان دادم در ادامه ی مطلب آوردم.
                                                                               ادامه مطلب...


کلمات کلیدی :

<   <<   91   92   93   94   95   >>   >