طراحی وب سایت خاطره - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همنشینی با حکیمان، زندگی بخش خردها و درمان جانهاست . [امام علی علیه السلام]

ویراستار سیزده­ساله!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/10/26 5:28 عصر

 

یکی از دلخوشی­ها و خوشدلی­­های من تغییر روش­های آموزش زبان و ادبیات فارسی در کتاب­های دوره­ی ابتدایی و راهنمایی است. ازهمان سال­های اول، بذرهای مرغوب دستور و املا و آرایه­ها و انشا و نویسندگی و ویرایش و تاریخ ادبیات و... به زیبایی و به تدریج در ذهن و زبان بچه­ها کاشته می­شود.

محمد مهدی، پسرم، امسال کلاس اول راهنمایی است. پای تلویزیون نشسته بودم و چای می­خوردم و او سر پا ایستاده بود و بسکتبال­بازی می­کرد و یک چشمش هم به تلویزیون بود که ببیند فردا مدرسه­ها تعطیلند یا نه؟ تلویزیون زیرنویس این جمله را نشان داد: بارش برف تهران را فرا گرفت. یک دفعه محمد با لحنی حاکی از تعجب و کمی دلخوری گفت: اینجا یه ویرگول می­خواد. آدم اشتباه می­کنه می­خونه برفِ تهران!

قند توی دلم آب شد و کامم شیرین. طوری که دیگر  به قند سفید یزدی نیازی نداشتم. با خودم گفتم ببین این فسقلی­ها همین طور الکی­الکی ویراستار بار می­آیند آن وقت نسل من، سر پیری باید برود سراغ معرکه­گیری. از این کلاس ویراستاری به اون کلاس آیین نگارش. این کتاب را ببین، آن سایت و وبلاگ را بخوان...




کلمات کلیدی : کتاب های درسی، ابتدایی، راهنمایی، زبان و ادبیات فارسی، ویراستاری

کل کل با دخترم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/10/25 9:56 صبح



دیشب با زهرا (دختر سه ساله‌ام) کل افتادم. من می‌گفتم: بزرگ شده‌ام و او می‌گفت: نه تو کوچیکی من بزرگم. از من اصرار و از او انکار. بالاخره حرفی زدم که کم آورد. گفتم: من کوچیکم؟
- آره
- حالا که من کوچیکم پس، فردا می‌آم مهد کودکتون.
برای چند ثانیه ساکت شد. کمی فکر کرد.
- نمیشه
- واسه چی؟ من کوچیکم پس می‌آم.
جای ما عوض شده بود. او می‌گفت: تو بزرگ شدی و نمی‌تونی بیای و من می‌گفتم: کوچیکم می‌آم. بالاخره حرفی زد که من کم آوردم. کف دست کوچکش را بالا آورد و در حالی که نوک انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورده بود، گفت:
- تو بزرگ شدی. ماشاء الله می‌ری سر کار.

 با لحنی این حرف رو زد که انگار مادر بزرگمه... بیشتر از همه،از "ماشاءالله" که برای اولین بار به کار می‌برد،خنده‌ام گرفته بود...

استفاده‌ی منطقی:
یکی از راه‌های قانع‌کردن طرف، وقتی که به هیچ طریقی از حرفش بر نمی‌گردد این است که حرفش را بپذیری و او را با تبعات حرفش روبرو کنی؛مخصوصا تبعاتی که او نمی‌تواند آنها را بپذیرد.




کلمات کلیدی : کل کل، منطق، دخترم

آخوندی یا موتور هندا 125

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/7/24 5:51 عصر

 

با آن شلوار لی آبی تنگ و آستین‌های دو بار تا خورده به بالا و موهای روغن زده و دکمه‌ی بازش، تنها چیزی که بهش نمی‌آمد این بود که طلبه باشد ولی به هر حال ثبت نام کرده بود و معلوم هم نبود مدیر حوزه روی چه اساسی او را پذیرفته بود. شاید به امید اصلاح شدنش، شاید هم به همان دلیلی که گزارشگران صدا و سیما در ایام خاصی مثل انتخابات می‌روند با دخترهایی که روسری فقط تا نیمه‌ی سرشان پیشروی کرده و پسرهایی که موهای سیخکی دارند مصاحبه می‌کنند.

به هر حال طلبه شده بود و الان مثل همه‌ی ما  ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبُوا می‌خواند. جالب این که بعد از هر کلاس می‌آمد روی سکوی جلوی حجره‌های می‌نشست. به این حالت که سینه‌ی یک پایش را می‌گذاشت روی سکو و رویش می‌نشست و پای دیگرش را می‌گذاشت پایین روی زمین و زنجیر باریکی حدودا سی‌سانتی را دور انگشتش می‌گرداند. عینهو گانگسترهای فیلم‌های وسترن. فقط یک کلاه و یک هفت‌تیر کم داشت.


پسر! همه‌ی ما توی کف این مانده بودند که چطور شده کسی با این تیپ و سر و وضع آمده حوزه!؟ دو سه هفته‌ای آمد و بعد دیگر نیامد. مدتی بعد یکی از بچه‌ها که محله‌‌شان نزدیک محله‌ی آنها بود او را دیده بود تو خیابان و از او پرسیده بود که چرا دیگر نمی‌آید حوزه.

گفته بود: ای بابا! حوزه کیلویی چنده؟ من مدتی بود از پدرم می‌خواستم برایم موتور هندا 125 بخرد زیر بار نمی‌رفت. چون از آخوندا خیلی بدش می‌آید، گفتم اگر برایم نخری می‌روم خوند می‌شوم. باور نمی‌کرد تا این که آمدم. وقتی دید انگار قضیه دارد جدی می‌شود کوتاه آمد و موتور را برایم خرید!

  




کلمات کلیدی : آخوند، حوزه، طلبه، گانگستر، فیلم وسترن، آخوندی، موتور هنددا 25

طلا و تیغ و تسبیح!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/6/24 10:55 صبح


من تنها آخوندی هستم که به قول خودش جواب سلامم را می‌دهد. دلیلش هم این است که رفاقتش با من مربوط به قبل از آخوند شدن من است. خودش می‌گوید. امید. فامیلی دوری با ما دارد و چهار سال دبیرستان در یک مدرسه بودیم. البته در دو کلاس. پسر! عجیب از آخوندها بدش می‌آید. می‌گوید: یاد بدهکاری‌هایش می‌افتد وقتی چشمش به آخوندی می‌افتد. هر کاری هم کرده‌ام تا کمی دیدگاهش را عوض کنم فایده نداشته. لااقل تا حالا. چقدر بحث! چقدر جدل! یکیش هم این که می‌خواهم برایت تعریف کنم.

...
- آخه همین جوری که نمی‌شه آدم از کسی بدش بیاد. اون هم یه قشر. حتما یه دلیلی داره.
- دلیل می‌خوای؟ آره؟
- آره.
- در طول تاریخ همیشه طلا و تیغ و تسبیح کنار هم بودن.
- پس بالاخره حرف دلت رو زدی. اینو شنیدم. جمله‌ی دکتر شریعتیه نه؟
- حالا هر کی.
- خب مگه اشکالی داره؟
- همه‌اش اشکاله.
- این که روزی شمشیر حمزه و ثروت خدیجه در خدمت دین  محمد (ص) بود اشکالی داره؟ تازه همیشه هم این جوری که تو می‌گی نبوده. سه سال توی شعب ابی‌طالب دمار از مسلمونا در آوردن مشرکین. نشنیدی؟
- ولم کن بابا.
- نه جدا خوب فکر کن...





کلمات کلیدی : آخوند، تیغ، تسبیح، طلا، دکتر شریعتی، حمزه، خدیجه، حضرت محمد (ص)، شعب ابی طالب

دختر خوبی هستم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/21 11:20 صبح



در خانه را قفل کردم و به طرف اتومبیل رفتم. خانم و بچه‌هایم قبل از من سوار شده بودند. وقتی رسیدیم مقصد، محمد‌مهدی گفت: بابا شنیدی زهرا به راننده‌‌‌ی آژانس چی گفت!گفتم: کی؟
- وقتی داشتی در خونه رو می‌بستی.
- نه. مگه چی گفت؟
- وقتی سوار شد گفت: سلام. من دختر خوبی هستم.

من و خانمم ‌خنده‌امان گرفته بود و محمد‌مهدی ریسه می‌‌رفت و زهرا هم به ما نگاه می‌کرد و زورکی می‌خندید. گفتم: نیست بعضی وقتا، کار خوبی که می‌کنه بهش می‌گیم آفرین دختر خوب...

بعد با خودم فکر کردم دیدم خیلی از حرف‌ها و حرکات و سکنات ما آدم‌ها تو زندگی، چیزی نیست جز ترجمه‌‌‌ی دست و پا شکسته‌‌‌ی همان چیزی که زهرای سه ساله‌‌‌ی من با معصومیت کودکانه‌اش به زبان آورد. و اگر ما همین پروژه را در برابر خدا اجرا می‌کردیم به کجاها که نمی‌رسیدیم...

خدای عزیز کمکم کن تو این ماه رمضان و یازده ماه بعدش به تو، فقط به تو، ثابت کنم که بچه‌ی خوبی هستم! ممنون.

 

 




کلمات کلیدی : دختر خوب، معصومیت کودکان، ماه رمضان