سلام
خيلي از حرفتون شوکه شدم.خدا زهراخانمتون رو حفظ کنه.
اون کتابي که دستش بود چي بود؟ شما چي ميخواستين بگيرين؟ سرانجام چي گرفتين؟ و اينکه وقتي روش رو برميگردوند براش زبون در مياوردين يَک حالي ميده.
خيلي جالب بود. واقعا عقيده داريد که تقصير تي ويه؟ حالا ديگه آقاها هم با همديگه دوست شدن. اما قيافه هاي هر کدوم از شما در برخورد اول بايد خيلي ديدني مي بوده. ببخشيد توي حرف زدن باهم با لهجه محلي صحبت ميکردين؟ تازگيا يکي از دوستاي دزفولي بامزم ميگه :"نميتونه" اصلا با هم شهرياش بدون لهجه حرف بزنه! يعني خندش ميگيره! شما هم اين جوري هستين؟